skip to Main Content

آوخ، که هر زمان، رود از جمع ما کسي
وين قصه نيست مايه ي تنبيه ما بسي
کس ماندگار نيست درين دِير، گرچه من
ديدم بسي کـه رفت کسي، ماند ناکسي
زين بوستـان دريغ، که هر لاله و گلش
خونين دل از تزاحُم ِ خاريست يا خسي
دل برکن ازعلاقه کزين بارگه نماند
ني سقف زرنگار و نه طاق مُقـَـرنسي
بر قصرخود مناز، تو اي محتشم که ساخت
زنبور نيز چون تو بناي مسدّسي
شاهين طبع سرکش ما، لاشه خوار نيست
کاين طعمه، هست درخور ِ مقدار ِ کرکسي
خود را، اسير صحبت نامردمان مساز
کآميزش لئيم، بود تيره محبسي
چون گل شکفته باش گرت باد ِ حادثات
بر تن دريد، جامه ي ديبا و اطلسي
دل بد مکن «اديب» در آن تنگنا که نيست
نه جاي پيشرفتي و نه راه واپسي

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.