دوست ميدارم به باغى پر درخت
باد در رقص آورد اشجار را
وآن تكانهاى ظريف شاخ و برگ
خوش به وجد آرد در و ديوار را
دل برانگيزد به شور و اهتزاز
شاخه ها آرند چون سرها به هم
وآن لطيف آهنگِ جان پيوندِ باد
مى برد از لوح دل زنگارِ غم
از شكست آن سكوت يكنواخت
دل به شور و اشتياق آيد مرا
وآن هياهوى خوش آهنگ و نجيب
شوق و ذوق و لذت افزايد مرا
چون به هم سايند شاخ و برگها
زآن درختان تنومندِ بلند
خِشخِشِ آن نازنينان ظريف
مى نوازد گوش جانم بى گزند
جنبشِ شورآفرين باغ را
خوش مجسم مى كند رقص درخت
داستانها گويد از جوش و خروش
چون تكانهايش به هم توفند سخت
رقص انسانهاست خوش گاهِ سرور
همچنان رقص درختان در بهار
خوش بود باغ از نشاط فَروَدين
كز طرب نَبْوَد درختان را قرار
روح من يك لحظه چون آرام نيست
خوش ندارد بى تحرّك باغ را
نيست مطبوعِ من آن آرامشى
كآن نسازد مست، باغ و راغ را
در تماشا، همچنان دلخواه من
منظر درياى طوفانى بود
جنبش خيزابهاى صخره كَن
بهر من يك حظّ روحانى بود
خوش برقصيد اى درختان رشيد
جان من سازيد سرشار از سرور
چنگزن باشيد، با رقصى چنين
چنگها بر دل زنيدم پر ز شور
علمده ـ دريابيشه ـ شهريور ماه ۱۳۷۱