skip to Main Content
  • شعر

شنيدم که درآذرآبادگان
شد آهن دلي خيره سر حکمران
دژآهنگ و بدخوي و پرخاشگر
ز بيداد او خلق، آسيمه سر
سگي داشت آن حاکم سختگير
بهنگام درّندگي بس هژير
که گاهي تماشاي آزار را
سپردي به سگ دفع اشرار را
کشاندند روزي به نزديک وي
يکي را به تهمت ز اقصاي ري !
بفرمود بستن ورا دست وپاي
به پيش سگ انداختن در سراي
که با چيرگي پيکرش بر درد
زسر تا بپايش بخون در برد
چو با خشم کوبنده آورد روي
درنده سگ تيز دندان بدوي
بناگاه برتافت روي از برش
شد آرام وبرداشت دست از سرش
برآشفت حاکم بخاصان خويش
که اين نرّه سگ را چه آمد به پيش
که شد رويگردان ز درّندگي
چو تيغي مبرّا ز برّندگي !
بگفتندش اي مهتر نيک فر
گزندي نيامد بدين جانور
مگر چون ورا دست و پا بسته ديد
براو حمله بردن نه شايسته ديد
چو آماده بهر دفاعش نيافت
خجل گشت وازحمله اش سربتافت
سزد گر ز پايش کني بند، باز
مگر آشکارا شود برتو راز
حکيمي چواين قصه بشنيد گفت:
که لعنت بدين حکمران بادجفت
که شرمش نيامد ز کاري چنان
که سگ را بسي ننگ باشد ازآن

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.