skip to Main Content
  • شعر

دكتر فاطمي

بيرون نميرود ز دلم داغ آن عزيز
داغ کسي که خاطرم ازمرگ او فسرد

داغ شهيدِ خفته به خوني که در غمش
جانم بلب رسيد و غم ازدل بدر نبرد

***

فرخنده کيش مرد ِجواني دلير بود
دلداده ي بزرگي و سالاري وطن

سر مستِ جامِ همت و ايمان و اعتقاد
همگامِ (رهبران) به هواداري وطن

***

کوشيد با اراده ي ستوار و آهنين
در راه طردِ دشمن و قطع ايادَيش

با کلکِ حقّ نويس نوشت آنچه بود راست
درحقّ ملت و علل نامرادَيش

***

تا بود در کَفَش قلمي تند و حقّ نگار
مطلب نوشت در پي تعيين سر نوشت

چون شد و زير،بار قدم بر قلم فرود
در کفه ي مبارزه سنگي تمام هشت

***

دانست چيست ماهيتِ فکر باختر
در بسط قدرت از پي تسخير خاوران

زين رو فشرد پاي، در اِخراج اَجنَبي
ز ايران زمين که هست کُنامِ دلاوران

***
چون پشتِ سر نهاد شبيخون شاه را
در آن سه روزحادثه انگيز فتنه زاي!

گفت آنچه بود در خور شاه پليدخوي
با خلق پرخروش ،دژم حال و خسته ناي!

***

و آن گَه که بازگشت شهِ اجنبي پناه
با دست خارجي ز هزيمت به آشيان!

کرد آنچه کرد بر همه آزادگان ستم
ليک اين به جان نيافت در آن ماجَرا امان!

***

صبحي ست نيمه روشن و مردي پريده رنگ
بيمار و زار و خسته ولي با ثباتِ کوه!

از محبس آورندش و درچهره اش پديد
آيات سربلندي و والائي وشکوه

***

يکبار خورده تير، زدست (فدائيان)
يکبار نيز ضربتِ چاقوي بي مُخي!

در پيکرش نمانده دگر پاره اي رَمق
يکچند بوده همدم آهي و آوُخي!

***

در بامداد سرد و غم افزايي اين چنين
بيمار را به مقتل آزادگان برند!

(دکترحسين فاطمي) آن زنده نام را
باحال تب،به جوخه ي اعدام بسپُرند

***

گفتند عفو خويش ز درگاه شه بخواه
تا وارهي زکشته شدن، در پناه او!

گفتا که هرگز اين نکنم ،بِه که جان خويش
بهر وطن سپارم و ميرم به راه او!

***

بيمار برکشد سر و يک لحظه خويش را
ستوار وا نمايد و خرسند و رادفر!

هرگز به خويشتن ندهد راه، وحشتي
کز رازِ جاودانه شدن هست باخبر!

***

داند که خون اوست درين خشکسالِ رشد
کآرد نهالِ نهضت ملي به برگ و بر

زين روي تن به مرگ دهد با رضاي دل
تا خوش کند حقيقت ايثار جلوه گر!

***

داند که چند لحظه دگر بيش زنده نيست
آرد به ياد، کودک شيرين زبان وزن

لرزد دمي به خويش و ليک ازپي هدف
ستوار و خنده روي کند ترک جان وتن

***

رخصت نميدهد که ببندند چشم او
فرياد ميکشد:«شه جلاد مرده باد»

«آن کس که نام نيکِ «مصدق» کند تباه
نامش ز کارنامۀ هستي سترده باد»

***

درخون کشند پيکر آن بيگناه را
کو عاشق است عاشقِ ايران پرشُکون

فرياد (زنده باد وطن) سردهد زجان
آنجا که لاله گون کند اين خاک راز خون

***

نامش «حسين» بود و به سان نياي خويش
پيش «يزيدِ» عصر، به تسليم تن نداد

درخون تپيد و شد به قدمگاه حقّ شهيد
سرجز به راه ملت و عشق وطن نداد

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.