skip to Main Content
  • شعر

گر چه خونين دل از آن گردش چشم سيهيم

آتشين روي به سان افقِ شامگهيم

به نگاهي دلِ غمديده ي  ما را درياب

كه به ديدارِ جمالِ تو سرا پا نِگهيم

ديده رخسار تو را ديده و دل خواسته است

حق گواه است در اين حادثه ما بي گنهيم

شب مهتاب به ياد رخ همچون قمرت

در رصدخانه ي  دل محوِ تماشاي مَهيم

چشم دل باز نگيريم ز افلاكِ شهود

ما كه دلداده ي  آن ماه شب چاردهيم

نيست ما را سر پروايِ شه و مير و وزير

كه به شهر ادب و مُلكِ سخن پادشهيم

سر گران در برِ خصميم وليكن برِ دوست

گر به عرشيم و اگر فرش همان خاكِ رهيم

ما و در شعر صف آرايي از ابياتِ بلند

تا بدانند كه سركرده ي چندين سِپهيم

بارگاهي است مُصفّا حرمِ رحمتِ دوست

ما ز آفات پناهنده بدين بارگهيم

همه جا در طلبِ مبداء فيضيم اديب

گر به ديريم و اگر معتكف خانقهيم

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.