skip to Main Content

برگرفته از پيشگفتار ديوان خواجه حافظ شيرازي به خط منسوب به ميرعماد
در جهان هستي روزها به شب ها وشب ها به روزها مي پيوندد و همچون موج هاي غلتنده در اقيانوس زمان از نظرها محو مي گردد؛ سير زمان يک لحظه باز نمي ايستد و همه چيز را پشت سر مي گذارد و مي گذرد.
زادگان عالم خاک، بي خبر از راز افلاک، مي آيند و در کام گذشت ايام فرو مي روند واز آنان نام ونشاني باقي نمي ماند- چه بسيار کسان که در طي قرن ها، به عالم وجود پا نهاده، روزگاري با نيش و نوش و سعي و عمل و افت و خيز به سر آورده و سر انجام در کوچگاه گيتي رخت سفر بسته و بر گردونه ي رحيل نشسته و رفته اند؛در اين ميان کساني را مي توان يافت که پس از کوچ کردن و بدرود گفتن جهان فاني، آثاري از خود به جاي نهاده و نامي نيکو باقي گذاشته اند ولي در جمع اين نامداران که گردش زمانه و پشت هم آيي ِ روز و شب نتوانسته است به کلي انان را از يادها ببرد، هستند شمار محدودي که همواره با محبوبيتي عظيم در دل ها جاي دارند و گاه و بيگاه در ذهن ها مطرح اند و يادآوري از نام و نشان و آثارشان موقع و موضع نمي شناسد. هر چند آنان نيز در رده ي نامداران گيتي قرار دارند لکن رسوخشان در ارواح و نفوذشان در افکار بسي بيشتر از مشاهير ديگر است و در هر جا به انگيزه هاي گوناگون مورد ذکر و محبوب خاص و عامند. اينان نه تنها از لحاظ جنبه ي معنوي نمرده بلکه از زندگان ديگر نيز زنده ترند و ذکر نام و آثارشان همه وقت بر زبان ها جاريست؛ اينان شخصيت هاي جاويدان بشري هستند که با گذشت روزگاران و به موازات اعتلاي فرهنگ عمومي، امروز شناخته تر از ديروزند و فردا بزرگتر از امروز.
يکي از نادره مردان در تاريخ فرهنگ انساني«خواجه حافظ شيرازي» است که جاذبه اشعارش روز به روز چهره او را رخشنده تر و نام ناميش را فروزنده تر مي سازد و پايگاه بلند او را والاتر نشان مي دهد.
راستي اين شاعر گران مقدار و اين عارف بزرگوار کيست که مهر فروزان محبوبيتش نه تنها بر قلمرو زبان پارسي پرتو افکنده بلکه  در جهان پهناور ادب نيز بر زواياي معنويتِ جامعه ي انساني نورافشاني کرده است.
اين آشناي راز، اين رند عالم سوز، اين عاشق گريبان چاک و اين چهره ي تابناک، کيست که اين گونه جادوي کلام و سحرحلال سخنش، پير و برنا، عارف و عامي، شاه و درويش همه و همه را در حلقه ي تسخير کشيده و در خلوت شور و حال و شبستان فکر و خيال به دمسازي و همرازي فرا خوانده است؟
اين وارسته ي از قيود رسته و به عالم تجرد پيوسته کيست که گلبانگ سخنان دلاويز و نواي غزل هاي شورانگيزش پيوسته گوش جان زنده دلان را نوازش داده و تارو پود عشاق پاکيزه منش را به اهتزاز در آورده است؟
اين کيست که با بيان دقايق عرفاني و حقايق عالم انساني، شعر مستي زاي او خمار صدشبه را مي شکند و باده ي سخنان فرح انگيزش نشئه اي شبانروزي در مغز آدمي مي پراکند؟
اين سخن پرداز همايون بخت، اين نادره گوي داستان سرا و اين نواگر عرش آشيان کيست که از ستيغ کوهسار معرفت، زيباترين آواي جانبخش را سر مي دهد و آدمي را سرمست شراب عشق و عرفان مي سازد؟
اين چه خلقت استثنايي شگرفيست که با سري گرم از پيمانه ي پيرمغان و دلي برکنده از تعلقات دامنگير و خاطره ي آسوده از غناي روحي در مصطبه ي تفکر و تأمل نشسته، به اسرار دنياي درون و رازهاي عالم برون مي انديشد و زواياي مبهم عالم وجود را به ديده ي تحقيق مي کاود؛ گاهي با چهره اي نه چندان گشاده و بس جدي، حقايق انکار ناپذير کون و مکان را بر زبان مي راند و گاه با سيمايي همراه لبخند و بياني طنز آميز و شک آلود روايت هاي زاهدانه را به بازي مي گيرد.
اين چه کاوشگر دقيق و ژرف انديشي است که در خرمني از خرمن ها و توده اي از صدف هاي اقوال و روايات، براي به دست آوردن گوهر شاهوار حقيقت مي کوشد و آنچه را مي جويد و مي يابد در حقه ي زرّين و مرصعي از مضامين عالي و ابيات شيوا، به خواستاران عرضه مي کند.
اين خداشناس واقعي و اين شيفته ي ذات ازلي کيست که يکجا در خلوت شب هاي تار وردش دعا و درس قرآن است و به چارده روايت، حافظ آيات و سُـوَر اين کتاب آسمانيست و در جايي ديگر زاهدان ريايي و اسلام شناسان جاه طلب و کاسبکاران دين فروش را که از قرآن کريم دام تزوير مي سازند به باد ريشخند و استهزا مي گيرد و به انگيزه ي خشمي که بر آنان مي راند دست به دامن انکارها و ترديدها مي زند.

حافظا مي خور و رندي کن و خوش باش ولي     دام تزويرمکن چون دگران قــــــــــــــــرآن را
جنگ هفتـــــــــــــاد و دو ملت همه را عذر بنه     چون نديدند حقيقت ره افســــــــــــــــــانه زدند

اين ساقي گشاده روي از چه دياريست که با طبعي لطيف و دستي نظيف، از خمخانه ي غيب، جامي سرشار از معاني دلپسند و مفاهيم ارجمند برکي  گيرد و به کام خمار آلودان معرفت جوي فرو مي ريزد؛ آنگاه از مستيِ مي ِ خواران ِ باده ي عشق، لذت مي برد و ازاحسان بي رياي خود سپاسگوي شاهد ازلي و فيض بخش لم يزلي مي گردد.

زبان کلک تو حــــــــــــــافظ چه شکر آن گويد         کــــــــــــــه گفته شکرينت برند دست به دست
به شعر حـــافظ شيراز مي گويند و مي رقصند     سيه چشمـــــــان کشميري و ترکان سمرقندي

درود بر اين مبارز سرسخت که در عصر پر مخافت و هراس انگيز تعصب و قشري مآبي و در عصر نفوذ بيش از اندازه ي ريا کاران شريعت پناه و صوفيان طريقت گراي؛ هنگامي که به علت رقابتي شديد در ميان فرقه هاي ريا پيشه و قدرت طلب، بازار تعصب گرم بود با شمشير بيان، از چپ و راست چالشگرانه به هردو دسته روي مي آورد و پشت به پهنه ي کارزار نمي کند و مي گويد:
واعظان کاين جلوه در محراب و منبرمي کنند         چون به خلوت مي روند آن کار ديگر مي کنند
***
زکوي ميکده دوشش بــــــــــه دوش مي بردند     امـــــــــــــام شهر که سجاده مي کشيد به دوش
احــــــوال شيخ وقـــــاضي و شرب اليهودشان    کـــــــــــــــــردم سوال صبحدم از پيرميفروش
گفتــــــا نگفتي ست سخن، گـــــرچــه محرمي     درکش زبــــــــــان و پرده نگهدار و مي بنوش
***
زاهـــــد ار رندي حــــــــافظ نکند فهم چه شد؟     ديو بگريزد از آن قــــــوم کـــــــه قرآن خوانند
***
پير گلرنگ من انـــــــدر حــــــق ارزق پوشان     رخصت خبث نداد ارنه حکــــــــــــايت ها بود
***
صوفي شهربين که چون لقمه شبهه مي خورد     پاردمش دراز بـــــــــاد اين حَيَوان خوش علف
***
کردار اهــــــــــــل صومعه ام  کرد مي پرست     اين دود بين کــــــــه نامه ي من شد سياه از او
***
چه شِکــَـرهـــاست درين شهر که قانع شده اند     شاهبــــــازان طريقت  بــــــــــــــه مقام مگسي
در همان حال به «امير مبارزالدين محمد» امير قشري و آزار کيش زمان که ميخانه را بسته و خم ها را شکسته و از سوي مردم عصر به «محتسب» لقب يافته مي تازد و مي گويد:

در ميخـــــــــــــــــــــــــــانه ببستند خدايا مپسند     که در خانه ي تزوير و ريــــــــــــــــا بگشايند
***
بيخبرند زاهــــــــــــدان نقش بخوان ولا تـَـقـُـلْ     مست رياست محتسب بـــــاده بده ولا تـَـخـَـفْ
***
بـــــــــاده بــــــــــا محتسب شهر ننوشي زنهار     که خورد باده ات و سنگ به جــــــــــام اندازد
***
عقاب جور گشوده است بـــــــال در همه شهر         کمــــــــــــــــــان گوشه نشيني و تيرآهي نيست
***
زپادشاه و گـــــــــــــــــــــــــــدا فارغم بحمداللّه     گداي خــــــــــــــــاک در دوست پادشاه منست

درود به روان اين نقاد اجتماع که روش ها و منش ها را با آزمونه ي خرد مي آزمايد و به ترازوي دقت مي سنجد و از ديدار نابساماني ها و بي رسمي ها و بد آموزي ها و بد پسندي ها فرياد ناخشنودي سر مي دهد.
در آستين مرقع پيــــــــــــــــــــــــــاله پنهان کن         کـــــه همچو چشم صراحي زمانه خونريزست
***
زاغ چون شرم ندارد کــــــــــــــه نهد پا بر گل         بلبلان را سزد ار دامن خــــــــــــــــاري گيرند
***
يــا رب اين نو دولتان را برخر خودشان نشان         کاين همه ناز از غلام و اسب و استر مي کنند
***
ياري اندر کس نمي بينم يـــــــــاران را چه شد         دوستي کي آخر آمــــــــد دوستداران را چه شد
***
گـــــــــوي توفيق و سعادت در ميان افکنده اند         کس به ميدان در نمي آيد ســــواران را چه شد
***
لعلي از کـــــــــــــان مروت بر نيامد سالهاست         تابش خورشيد و سعي بـــاد و باران را چه شد
راستي راز محبوبيت اين شاعر آسماني چيست که درطي هفت قرن، پيوسته ديوانش مونس اهل حال و زيور بزم کمال بوده و اشعار گهر بارش همواره سخنگويان را ورد  زبان ها و فصل الخطاب بيان ها گرديده است نه تنها خواص در سايه ي داربست گفتارش غـُـنوده بلکه عوام نيز در در پرتو افکار تابناکش آرميده اند؛ هيچ گاه شعر دل انگيزش از يادها نرفته و هرگزسفينه ي غزلش در طاق نيسان نمانده است؛ کودک دبستان اشعارش را از برمي کند، پير زال به ديوانش تفأل مي زند، خطيب به شعرش استناد مي جويد، نويسنده ابياتش را چاشني کلام خود مي سازد، شاعر غزلياتش را تخميس و استقبال مي کند، نقاش از شعرش الهام مي گيرد و آن را مجسم مي نمايد، کنده کار و قلمزن سخنانش را بر صفحه ي فلزي پياده مي کند و خواننده، اشعارش را به آواي خوش مي خواند و خلاصه هيچ صاحب ذوق فارسي زباني نيست که به نوعي از اين سرچشمه ي فضل سيراب نشود و از اين درخت ثمربخش برخوردار نگردد، حتي ترجمه ي شعرهايش در بيگانگاني چون «گوته» اثر مي بخشد و لذت مي دهد.
به نظرحقير، راز اين قبول ِ خاطر به گفته ي خودش لطف خداداد است و افزون براين به قول محمد گلندام شاعر معاصر او که مدتي پس از درگذشت وي(در سال ۷۹۱ ه) به گردآوري ديوانش همت گماشته «محافظت درس قرآن و ملازمت بر تقوي و احسان و بحث کشاف و مفتاح و تحصيل قوانين ادب و تجسس دواوين عرب»(در محضر قوام الدين عبدالله) است که راز اين قبول عام مي باشد و همچنين ممارست و تتبع و مطالعه ي کامل در آثار شاعران فارسي زبان پيشين است، که مايه ي ورزيدگي او و احاطه اش در سبک ها و اسلوب هاي شعري و صنايع ادبي و غيره گرديده است.
حافظ به موجب اقرار خود چهل سال در تحصيل علم وادب رنج برده و با بهره مند بودن از فطرت پاک و خلقت شاعري و ذوق عشق ورزي و قريحه ي جوشان و بينش عالي و انديشه دقيقه ياب و حافظه ي صيقل يافته از آيات قرآن مجيد و طبعي روان وحساس، ساز سخن ساز کرده و شعر سروده و از اين روست که تا اين حد غزل هايش از جهت گيرايي و فصاحت و بلاغت دلنشين واقع شده است.
و اما از لطف سخن و شيوايي و رسايي گفتارش که بگذريم محتواي اشعارش به گونه ايست که در بردارنده ي بسياري از مضامين و مفاهيم عرفاني و عشقي و اخلاقي و انتقاديست و زبان حال اهل دل و گوياي بسي از همدردي ها و همنوايي ها با مردم است؛ از اين روست که همواره ديوان او رازگوي و رازمندِ کساني است که دورنماي آرزوها و حـّل ِ مشکلات خود را در تفأل از آن کتاب مستطاب مي بينند و با آن دمسازي و الفت دارند.
آري وقتي رندي دردآشنا و شاعري دريادل و عارفي وارسته و عاشقي دلسوخته با پشتواره اي از علم و دانش و موسيقي شناسي و قريحه ي تابناک و تجربت هاي اندوخته در ساليان سراسر کشمکش و انقلاب و آزمون هاي به چنگ آمده از آميزش با شاهان و متشـّرعان و صوفيان و خراباتيان به سخن سرايي مي نشيند جزاين انتظاري نيست که جاذبه ي اشعار و روايي گفتارش مرزها را در نوردد و سدِّ اعصار را بشکند و قلمرو زبان فارسي و فرهنگ انساني را به حيطه ي تسخير کشد.
به گمان نگارنده «حافظ» مردي است که مراحل مختلفي از تحصيل و دانش و سير در تشرّع و تصوف واسلام شناسي و عرفان و عشق زميني و آسماني و حضور در محفل شاهان خودکامه و دوراهه ي عشرتِ امروز و انديشه ي فردا را پيموده و به شيوه ي اعتدال در هر مرحله جاي پايي استوار نهاده و درهرجا آنچه را از ديده ها و شنيده ها و خوانده ها پسنديده است برگزيده و آنچه را نپسنديده، پسِ ِ پشت افکنده و سرانجام با دامني پر از گل ِ بي خار از بوستان سياحت بازگشته است.
حافط در مذهب تابع عشق آسماني و الهي ست و هرچند در احکام و مسايل شرعي از خود اسقاط تکليف نمي کند ولي اصل در نظر او عشق به صانع ازليست که ازعشق به مصنوع آغاز مي شود و بر آن فايق مي آيد.
به اعتقاد او، بود و نبود هستي در عشق خلاصه مي شود و عارف واقعي کسي ست که از راه عشق، رهسپار سرمنزل وصول مي گردد و در اين زمينه هر مطلبي را که ازچاشني عشق برخوردار نباشد در حکم قصّه هاي کودکان بشمار مي آورد.
«حافظ» از جمله محدود کساني است که خود هنر «خوب زيستن» را به نحوي شايسته فرا گرفته است و راه و رسم اين هنر بزرگ را که بهترين هنرهاست به آدميان ِ هنرآموز و هنرآموزان معرفت اندوز ياد مي دهد و چه خوشبختند کساني که استعداد و آمادگي اين آموزش را دارند و از دانشسراي حافظ، اين درس عالي را فرا مي گيرند. حافظ با چيره دستي در اين هنر فاخر، هنرمندانه زيسته و هنرمندانه مرده و سعي کرده است که معلم بزرگ اين هنر باشد.
اينک درس هايي از ديوان حافظ براي «خوب زيستن» :
از لطف طبيعت و عيش در فصل بهار بهره بايد گرفت:

خوشتر زعشق وصحبت وباغ و بهار چيست؟         ساقي کجاست کـــــــــــو سبب انتظار چيست؟
***
کنون کــــــــــه مي دمد از بوستان نسيم بهشت         من وشراب فرح بخش و يــــــار حور سرشت
گــــــــــــــــــــدا چرا نزند لاف سطلنت امروز         کـــه خيمه سايه ي ابرست و بزمگه لب کشت

توانايي هاي زندگي را بايد غنيمت شمرد و به ياد، داشت که ناتواني ها در پيش است.
چو بر روي برف بــاشي توانايي غنيمت دان     کـــــــه دوران ناتواني ها بسي زير زمين دارد
دعاي مستمندان را با احسان، بلاگردان خود بايد ساخت :
بلا گردان جـــــان وتن دعاي مستمندان است         نبيند خيرازآن خرمن که ننگ ازخوشه چين دارد
با عشق بايد روزگار گذرانيد واز کوي معشوق پاي بيرون نکشانيد :
کمتراز ذره نــه اي پست مشو، مهر بورز         تــــــــــــا به خلوتگه خورشيد رسي چرخ زنان
***
عشق وشراب ورندي، مجموعه مراداست         چون جمع شد معــــــــــــاني گوي بيان توان زد
***
اگرفقيه نصيحت کند کـــــــــــه عشق مباز         پياله اي بدهش گــــــــــــــــــــــــو دماغ راترکن
***
عاشق شو ار نه روزي کـار جهان سر آيد         نــــــــــــا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستي
پيرامون آميزش با حکومت کنان ودولتمردان نبايد گشت :
صحبت حکــــــــــــــــــام ظلمت شب يلداست         نور ز خورشيد خــــــــــــــــــــواه بو که بر آيد
از خود پرستي گريزان بايد بود تا توقعات کمتر شود وآسايش بيشتر :
بــــــه مي پرستي از آن نقش خود بر آب زدم     کـــــــــــــــــه تا خراب کنم نقش خود پرستيدن
نسبت به پيمان خود وفاداري بايسته است و از پيمان شکنان برکناري :
پير پيمانه کش مـــــــــا که روانش خوش باد      گفت پرهيز کـــــــــن از صحبت پيمان شکنان
به دنيا به چشم بي اعتباري بنگر همچنانکه به حباب مي نگري :
همچون حبــــــــــاب ديده به روي قدح گشاي     وين خـــــــــــــانه را قياس اساس از حباب کن
ازنا خشنودي ها به خدا پناه بر تا روحيه اي نيرومند يابي :
اي دل بيا که مــــــــــــــــــــا به پناه خدا رويم         ز آنچ آستين کــــــــــــــــوته و دست دراز کرد
***
ز رقيب ديو سيرت بـــــــه خداي خود پناهيم      مگر آن شهاب ثــــــــــــاقب مددي کند سُها را
درعشق به معشوقي دل سپار که آني و جاذبه اي داشته باشد با مَنـِشي والا:
شاهد آنست کــــــــــــــــه مويي و مياني دارد         بنده ي طلعت آن بــــــــــــــاش که «آني» دارد
***
به خط وخال گدايــــــــــان مده خزينه ي دل       بدست شاه وشي ده کــــــــــــــــــه محترم دارد
همواره اميدوار باش ونااميدي را بخود راه مده تا بتواني مردانه پيش روي :
دلا چو غنچه شکــــــــــايت ز کار بسته مکن     که بـــــــــــــــــــــــاد صبح نسيم گره گشا آورد
***
اميدوار چنانم که کـــــــــــــــــار بسته بر آيد       وصـــــــــــــال چو بسر آمد، فراق هم بسر آيد
در عشق بايد ره شناس بود ودانسته قدم برداشت :
راه عشق ارچه کمينگاه کمــــــــانداران است     هر کــــــــــــــه دانسته رود صرفه زاعدا ببرد
***
طيّ ِ اين مرحله بــــــــي همرهي خضر مکن     ظلمـــــــــــــــات است بترس از خطر گمراهي
با اهل صفا ومردم عاري از ريا پيوند بايد يافت :
نغز گفت آن بت ترســـــــا بچه ي باده فروش     شـــــــــــادي روي کسي خور که صفايي دارد
هر سخن را به وقت خود وجاي خود بايد بر زبان راند :
بـــــــــــــــا خرابات نشينان ز کرامات ملاف         هر سخن جــــــــــــايي و هر نکته مکاني دارد
سر منزل فراغت را آسان نبايد از دست داد و گرفتار درگيري ها نبايد شد :
ســــــــــــر منزل فراغت نتوان ز دست دادن         اي ساربــــــــــان فروکش کاين ره کران ندارد
دو يـــــــــار زيرک و از باده ي کهن دو مني     فراغتي وکــتــــــــــــــــــــابي وگوشه ي چمني
از سعي کوشش غافل نبايد بود وخدمت استاد بايد کرد :
سعي نا کرده در اين راه به جــــــــايي نرسي         مزد اگر مي طلبي طـــــــــــــــــاعت استاد ببر
از عيش وعشرت واستماع نغمات موسيقي به اندازه بهره بايد گرفت :
خدا را اي نصيحت گـــــــــــــــو حديث از مطرب ومي گو         کــــــــــــــــــه نقشي درخيال ماازاينخوشتر نمي گيرد
چودردست است رودي خوش بزن مطرب سرودي خوش         کــــــــه دست افشان غزل خوانيم وپاکوبان سراندازيم
در عين کامروايي از پيشامد ها ورخداد ها فارغ نبايد نشست :
باغبانا زخزان بـــــــــــــــــــی خبرت مي بينم     آه از آن روز کـــــــــــــــه بادت گل رعنا ببرد
رهزن دهـــــــــر نخفته است مشو ايمن از او         اگر امروز نبرده است کـــــــــــــــــه فردا ببرد
از حسود که در رشک آوري بي اختيار است نبايد رنجيد :
دلا زرنج حســــــــــــودان مرنج و واثق باش         کـــــــــــــــــــــــه بد به خاطر اميدوار ما نرسد
گـــــــــــر بدي گفت حسودي و رفيقي رنجيد      گو تــو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم
کسي را نبايد رنجانيد و از جفاي کسان نبايد رنجش يافت :
دلا زرنج حسودان مــــــــــــرنج و واثق باش     کـــــــــــــــــــــــه بد به خاطر اميدوار ما نرسد
چنان بزي که اگر خـــــــاک ره شوي کس را     غبـــــــــــــــــــار خاطري از رهگذار ما نرسد
جفـــــــــــا کنند وملامت کشيم وخوش باشيم         کــــــــــــــــه در طريقت ما کافريست رنجيدن
از رفيق شفيق و دوست يکرنگ غافل نبايد بود وشرط دوستي را بايد بجاي آورد :
با دوستان مضايقه در عمر ومـــــــال نيست      صد جـــــــــــــان فداي يار نصيحت نيوش کن
***
اگر رفيق شفيقي درست پيمــــــــــــــــان باش         حريف حجره وگرمـــــــــــــــابه وگلستان باش
***
دريغ ودرد که تــــــــــــــــا اين زمان ندانستيم         کـــــــــــــــــــه کيمياي سعادت رفيق بود رفيق
وقت را بايد مغتنم شمرد وايام را به خوشي بسر آورد :
پنج روزي در ايــــــــــــن مرحله مهلت داري         خوش بياساي زماني کــه زمان اين همه نيست
فرصت شمار صحبت کز اين دو راهه منزل         چـــــــــــــــون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن
از مردم داري ودوست نوازي ومداراي با دشمن روي نبايد بر تافت :
غيرتم کشت کـــــــــــــه محبوب جهاني ليکن     روز وشب عربده بـــــــــا خلق خدا نتوان کرد
آســــــايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است         بــــــــــــــــــا دوستان مروت، با دشمنان مدارا
از غم واندوه کناره گرفتن شرط خردمندي است :
غم دل چند توان خـــــــــــــــورد که ايام نماند         گونه دل باش و نه ايـــــــــــام چه خواهد بودن
باده خور غـــــــــــــم مخور وپند مقلد منيوش         اعتبار سخن عــــــــــــــــــــام چه خواهد بودن
در طريق کوشش ، به قضا وقدر تسليم بايد بود واز اين راه آسودگي بايد يافت :
هرچــــــــــه سعي است من اندر طلبت بنمايم         اينقدر هست کــــــــــــــه تغيير قضا نتوان کرد
با پيرايه ي هنر بايد خود را آراست که خردمندان، توانگران ِ بي هنر را به چيزي بر نمي گيرند :
روندگان طريقت بــــــــــــــــــه نيم جو نخرند         قباي اطلس آنکس کــــــــــــه از هنر عاريست
فروتني وتواضع را از دست نبايد داد واز مغرور بودن کناره بايد گرفت :
(حافظ) افتادگي از دست مــــده زانکه حسود         عرض مــــال ودل ودين درسر مغروري کرد
براي پيش گيري از بلاها بايد حاجت مستمندان را بر آورد :
گر ميفروش حـــــــــــــــــاجت رندان روا کند     ايزد گنــــــــــــــــــــــــــــه ببخشد ودفع بلا کند
گذراندن زندگي بايد چنان با نيکخويي ونيک انديشي همراه باشد که روز مصيبت مددهاي غيبي به فرياد رسد :
دلا معـــــــــــــاش چنان کن که گر بلغزد پاي         فرشته ات بــــــــــــــــه دو دست دعا نگه دارد
هرگز پيرامون کار بد نبايد گشت:
عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است         کـــــــــــــار بد مصلحت آنست که مطلق نکنيم
اعتدال در هر کاري شايسته است از آن جمله در ميگساري:
صوفي از بــــــاده به اندازه خورد نوشش باد         ورنه اندازه ي اين کــــــــــــــار فراموشش باد
روز براي در راه هنر کوشيدن است نه باده نوشيدن:
روز در کسب هنرکوش که مي خوردن روز         دل چو آينه در رنگ ظـــــــــــــــــــــلام اندازد
شرم و ادب مايه ي سروري و سرافرازيست:
ادب و شرم ترا خسرو مهرويـــــــــــــان کرد         آفرين بر تو کــــــــــــــــــه شايسته اين چنديني
از بدي و آميزش با بدان دوري بايد کرد و در پي نيکنامي بايد رفت:
نازنيني چون تــــــــــو پاکيزه دل و پاک نهاد         بهتر آنست که بــــــــــــــــــــــا مردم بد ننشيني
نيکنامي خواهي اي دل بـا بدان صحبت مدار         بد پسندي جــــــــــــــــان من برهان ناداني بود
در برابر آزار که گناهي است نابخشودني، گناهان ديگر را وزني نيست:
مباش در پي آزار و هــــــــــر چه خواهي کن         کــــــه در طريقت ما غير از اين گناهي نيست
از آزمندي حذر بايد کرد که آزار دهنده ي آدمي است:
همايي چون توعاليقدرحرص استخوان تــــــــا کي         دريغ از سايه ي دولت که بر نـا اهل افکندي
دراين بازار اگرسود است با درويش خرسند است         خدايا منعمم گردان بـــه درويشي و خرسندي
گشاده دستي را از ياد نبايد برد:
بر اين رواق زبرجد نوشته اند بـــــــــــــه زر         کــــــــــــــــه جز نکويي اهل کرم نخواهد ماند
از خامي و ناپختگي پرهيز بايسته است و چابکي و چالاکي شايسته:
در مذهب طريقت خامي نشــــــــان کفر است         آري نشـــــــــــان دولت چالاکي است و چستي
به وسوسه نفس گوش نبايد داد :
هشدار کــــــــــــه گر وسوسه نفس کني گوش         آدم صفت از روضه ي رضوان بـــــــــدر آيي
***
يکي ديگر از سرآمدان هنر که مدت چهار قرن است آوازه ي خوشويسيش به دورترين قلمرو خط فارسي طنين انداخته و در ميان همگنان خود تاکنون همانندي پيدا نکرده است «ميرعماد حسني» مي باشد. اين قلمزن سحرآفرين نيز از آن جمله نابغه هاي هنر است که هر چند در سلک خوشنويسان گرانقدر قرار دارد و چه پيش از خود و چه بعد از خويش همردگاني ارجمند داشته است اما هنر او را رنگ و سنگي ديگر است و فريبندگي و دلپذيري خطوطش وي را ازديگران ممتاز گردانيده که در خوشنويسي معيار و آزمونه ي تشخيص و درجه بندي شده است.
مير عماد که در آغاز خوشنويسي، از استادش «محمد حسين تبريزي» آموزش يافته و سبک نگارشش به حکم تتبع، متمايل به «مير علي هروي» و «محمدحسين» بود، پس از مدتي بالندگي و ممارست در اکمال خط نستعليق، به نظرياتي اصلاحي دست يافت و بر آن شد تا قواعدي را براي اين خط در نظر گيرد و اسلوب هاي پسنديده در آن بکار بندد، اين قواعد واسلوب ها به پايه گذاري سبکي انجاميد که خط نستعليق را پختگي وجاافتادگي خاص بخشيد وآنرا به بالاترين پايه هاي زيبايي وشکوهمندي رسانيد .
خط نستعليق از آفريده هاي هنري مسلم ايرانيان است که پيشگامان ابداع آن استاداني چون« مير علي تبريزي» و«جعفر بايسنغري»و«ظهيرالدين اظهر» و«حافظ حاجي محمد»هستند وبه کوشش هنرمندان چيره دستي چون «سلطان علي مشهدي»، «سلطانعلي قايني»، «شاه محمد مشهدي»،«شاه محمود نيشابوري»،«سلطان محمد نور»، «مير علي هروي»،«مالک ديلمي»،«شاديشاه اصفهاني»، «محمد حسين تبريزي» وباباشاه اصفهاني رو به کمال وبلندپايگي رفته است .ولي ترقي شايان اين خط از سال ۱۰۰۰ هجري (دوران پادشاهي شاه عباس) آغاز شده که «مير عماد» به پهنه ي هنرمندي خراميده وبا بهره گيري از تجربه هاي استادان پيشين به اکمال نستعليق همت گماشته است.از آن پس اين خط به پايه هاي بلند رسيده ودر شاهراه کمال راه پيماي وادي جمال گرديده است .
خط نستعليق يکي از شگفتيهاي هنر در قلمرو خط است واز جمله ميراث هاي فرهنگي بزرگي است که بوسيله ي استادان چيره دست ايراني فراهم آمده وگنجينه هاي عظيمي ازنوشته هاي آنان در ساليان دراز ذخيره شده وامروز بدست فرزندان اين مرزوبوم رسيده است .
دراين خط زيباي رشيد که در عين حال به نوعي نگارگري ونقش آفريني ماننده است ،رموز ذوق وسليقه ي ايراني واسرار پايندگي اين ملت اصيل وشايستگي و والامنشي ونجابت ووقار اين قوم نژاده نهفته است. وگوياي ديرينگي هنري وتشخيص معنوي زادگان اين آب وخاک است .باري ميرعماد همان شهرت ومنزلتي را که حافظ در ميان غزلسرايان ايران داراست درحلقه ي خوشنويسان وهنرنمايان خط واجداست ودرهيچ بزمگاهي نيست که سخن از خط فارسي به ميان آيد واز نام بلند ومقام والاي مير گفتگو نشود .ازآنگاه که کودک دبستاني را سرپرستانش به مشق خط تشويق مي کنند واز آن وقت که هنرآموز ِ انجمن خوشنويسان را به نخستين مرحله تعليم وتمرين،رهبري مي نمايند تا وقتي که نوآموز ، پايه ومايه اي متعالي درخط پيدا مي کند نام مير وتقليد وتحسين از هنرش مطرح است وبه عنوان بهترين معيار وميزان خوشنويسي مورد پيروي وپذيرش همگان مي باشد .
زادگاه «ميرعماد» قزوين است ولي مدتي درتبريز نزد«محمد حسين تبريزي» تعليم يافته وچندي پس از آن به کشور عثماني رفته است ودر بازگشت همراه «فرهاد خان قره مانلو»درنواحي شرقي ايران به سر برده، وسپس به قزوين آمده وبعد در اصفهان رخت اقامت افکنده است -وي مدتي در دربار شاه عباس به هنرنمايي مشغول بود ومدت شانزده سال به پرورش شاگردان مبرّز چون «رشيدا»و«محمد صالح خاتون آبادي »و«عبدالجبار» توفيق يافت ولي به علت سعايت هايي که نزد شاه بوسيله ي رقبايش از او شده بود در نظر شاه مهجور ماند وبه جهت پاره اي از گستاخي ها مورد بي مهري قرار گرفت وسرانجام در سال ۱۰۲۴ ه.ق به شهادت رسيد .
پس از اين پيش گفتار ياد آوري مي شود که به خواست خدا بيست سال پيش از اين ديواني از « خواجه حافظ» نصيب من گرديد که وقتي آن را گشودم ديدم از حيث کتابت ممتاز است وپس از ملاحظه چندين صفحه که يکدست بودن نگارش ودقت در کتابت واستواري قلم را در نظرم نمايان مي ساخت يقين پيدا کردم که خط «ميرعماد» مي باشد وجز او کسي را توانايي اين گونه کتاب نوشتن نيست ؛متاسفانه برگ آخر کتاب که همچون نخستين برگ هر مجموعه بيشتر از ديگر اوراق ،درمعرض جدا شدن است افتاده بود ولي آن قسمت که تاريخ نگارش ۱۰۰۹ را نشان مي داد مانده وبا عصر نام آوري مير برابربود؛ پس از آن در واپسين صفحه کتاب ديدم که استادان فرزانه ي خط، در دوران قاجار، انتصاب اين کتاب را به مير عماد گواهي کرده واستوار داشته اند وبا اين ترتيب بر من مسلم شد که آنچه حدس زده ام درست بوده است .
استاداني که در اين باره نظر داده اند عبارتند از :
۱ – «داوري» فرزند ميرزا کوچک «وصال» شاعر نامدار دوره ي قاجار که از استادان مسلم وطراز اول خط نستعليق واز شاعران گرانمايه ي قرن سيزدهم هجري است .
۲- «احمد وقار» فرزند ديگر «وصال» که از شاعران خوش قريحه واز بزرگترين نسخ نويسان آن عصرمي باشد .
۳ – «ميرزا سنگلاخ» صاحب«تذکره الخطاطين» که از محققان اين هنر شريف ودر شناخت خط وخطاطان بويژه نستعليق صاحبنظر بوده است .
۴ – «محمد حسين لله» که يکي از خطاطان زبردست خط در عهد قاجار است .

برگرفته از قسمتي از پيشگفتار ديوان حافظ به خط ميرعماد متعلق به مجموعه ي نگارنده چاپ شده در سال ۱۳۶۹ به وسيله ي نشر «نگار»

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.