دلم ز خيره سرى هاى روزگار شكست
نگارخانه عيش مرا حصار شكست
فغان ز عشق، كه ديوارِ صوتى دل من
ز پر گشايى اين مرغِ جانشكار شكست
نمود در دلم از غمزه موشكى پرتاب
كز اين سراچه ستونهاى پايدار شكست
شكست قدر مرا شور و شوق بوس و كنار
غرور موج، همانا كه در كنار شكست
چه شد بهار جوانى كه سرخوشى ها داشت
مرا خُمار تمتّع در آن بهار شكست
ز خشت ميكده شايد كه بشكند سر شيخ
كه طعنه اش دل رندان ميگسار شكست
دهان شكوه من سخت بسته بود وليك
ز دستبرد غم اين قفل استوار شكست
هواى يار و ديارم ز سر نشد ، هر چند
دلم ز فرقت يار و غم ديار شكست
زياد من نرود لحظه هاى صحبت دوست
اگر چه عهد مرا خود به يادگار شكست
ز تندرستى من، رنج حادثات نكاست
كه سخت پشت مرا بار انتظار شكست
رواج كارِ فضيلت طمع مدار، اديب
كنون كه رونق بازار اعتبار شكست