skip to Main Content

مبين به ظاهر اگرچند همچو كوه، خموشم
كه در نهانگه خاطر چو رود، مستِ خروشم
چه كوره اى ست نهان در نهاد من كه سراپا
چو ديگ زآتش تشويش در تلاطم و جوشم
دوصد زبان به وجودم نهفته است و ندانم
چرا ننالم و چون سوسن فسرده خموشم
نه بى قرار چنانم كه كوشم از پى چاره
مگر رسد مددى از قرارگاهِ سروشم
هزار مطلب ناگفته در دلم شده پنهان
كدام را بنويسم به كلك عاطفه كوشم؟
ز پا فتاده ام از خون دل چرا ننوازد
نه لطف پير مغانم، نه جامِ باده فروشم
ز نابسازى اوضاع و قتل نفس و تخاصم
چه سينه سوز خبرها كه سوخت پردة گوشم
ز بس كه نفس كشى ديدم از نوادة آدم
ره قياس نباشد به كارزار وُحوشم
نه رحم بر زن و مرد است و نى به پير و به برنا
« اديب » ، اين همه غم، بار گشته بر سر و دوشم