skip to Main Content

به هنگام بزرگداشت خواجه حافظ شيرازى از طرف
يونسكو

ارمغانى براى يونسكو

هر سخنگوى كه آرد سخن از دست بلند
در سراپرده ي افلاك شود آينه ‏بند
بر شود از زَبَرِ زهره به ايوان زحل
تا كند بهر زمين هديه سخن‏هاى بلند
سخن سَخته كه جوشد ز لب چامه سراى
سخت را سهل نمايد به بَرِ طبع نژند
سخنى كو دهد آلام درون را تسكين
خوش دوايى است شفاپرور و بيمارپسند
سخن والا، از عالم بالاست نصيب
در خور همت بالنده بزرگانى چند
يك تن از آن همه سالار غزل‏سازان است
كه بود منزلتش بر زبر هفت اورند
آن كه آلام زدود از نغمات دلجوى
آن كه آفاق گشود از سخنان دلبند
آن مهين شاعر فرّخ منش نادره گوى
آن بهين عارف عاشق صفت عاطفه‏ مند
آن كه با او نبوَد هيچ سخندان همپاى
آن كه با او نشود هيچ سخنور همچند
آن كه نامش سمر از هند بود تا آمريك
نه همين از در آبادان تا مرز مرند
آن كه از جام جهان بين، رخ اسرار گشود
آن كه از طبع سخنگو، پى آثار فكند
آن كه در گلشن جان، تخم وفادارى كِشت
آن كه از مزرع دل ريشه خودكامى كند
آن كه از صاف خُمش پير خرد جام كشيد
آن كه از شعر ترش جمله مى‏ناب كشند
طاير قدس و صفاى سخنش جان دارو
بلبل عرش و نواى غزلش جان پيوند
ترجمانى ز دل‏ انگيزىِ شعر تر اوست
سر بر آوردن خور از پسِ كوه الوند
اندر آن عهد كه از جورِ اميران مغول
خلق ايران همه بودند اسيران كمند
اندر آن عهد كه شيخان ريايى به فريب
خلق را بنده خود كرده و دين را در بند
هم در آن عهد كه پيران طريقت به فساد
شهره گشتند و به طامات و فسون مغز آكند
صوفى و مرشد و كبّاده ‏كش و زاهد و شيخ
در پى معركه ‏گيرى همه تازنده سمند
يك طرف جنگ و برادركشى و كين و عناد
يك طرف خدعه و سالوس و دروغ و ترفند
فتنه بو داز پسِ آشوب و بلا از پسِ جنگ
خدعه بو از پىِ تزوير و فريب از پى فند
پدر از دست پسر نالد، گرديده ضَرير
پسر از جور پدر گريد، افتاده به بند
اصفهان را سر پيكار، همى با شيراز
همچو شيراز كه با كرمان و آن سوى زرند
خلق چون واژه مفرد به ميان دو فريق
اين يكش بود پساوند و دگر پيشاوند
مام ميهن به چنين عهد، يكى نابغه زاد
كآفرين باد بر آن مام و گرامى فرزند
عارفى خرقه به دوش آمده از رندآباد
پاى برفرق تعلّق زده بى‏ خوف گزند
مولوى بر سر و سرزنده و نورانى چهر
پيرهن چاك و غزلخوان و به لب‏ها لبخند
نگهش نافذ و افسانه گر و طنزآلود
كشف اسرار وجودش هدف كاوش و كَند
چشم جادوش كند شَفْقَت مادر را ياد
چين ابروش بود خشم پدر را مانند
حافظ قرآن، ليكن ز تحجّر بيزار
طالب عشرت، ليكن به تديّن پابند
در كَفَش زُبده كتابى به فرح بخشىِ باغ
بر لبش طرفه بيانى به شكر بارىِ قند
همه جا سازِ طرب جويد و دلجويى و مهر
همه گه راه ادب پويد و خوشخويى و پند
دفترش مخزن خير است و همو خازن صلح
وآن چه داراست به از گوهر و لعل و ياكند
به رياكار و دغل تاختن آرد با شعر
هم نكوهد روش و پويه در اين راه و رَوَند
بركشد از سر وعّاظِ سلاطين دستار
بردرد از رخ زهّاد منافق روبند
اين همان حافظ شيراز و لسان‏ الغيب است
ريخته خمرِ مضامين به مرصّعْ آوند
اين همان حافظِ بيدار دل عقده گشاست
كآمد از بهر تسلاى بشر خنداخند
همچو زرتشتِ پيمبر سخنش آتشناك
و اندر آيينه تفسير، چو زند و پازند
مَلَكى بود، تو گويى ز سما كرده نزول
بهر دلدارى انسان چو بهين خويشاوند
فيلسوفانِ جهان تا نزنندش به نگاه
بارها، پيرمغان ريخت بر آذر اسفند
با تو گويد كه جهان هيچ نيرزد به نزاع
خنك آن كس كه دلى را به ستم نپْراكند
هيچ دانا نخورد غصّه دنياى دنى
كه خود او را هوس و آز و حسد نيست خورند
حافظ ماست همان بلبل باغ ملكوت
كه صفيرش ز سر كنگره عرش زنند
برد گوى سبق از گفته سلمان و كمال
آن كه شد صيت كمالش به فراسوى خجند
شعر او ورد زبان ساخت چه كُرد و چه بلوچ
هم‏چنان تركْ‏زبان شاعرِ كهسارِ سهند
لاجرم وحدت ملّى است به شعرش ستوار
وآن‏گهى مام وطن از ثمراتش خرسند
اينك از خواجه اميد آن كه پذيرد ز اديب

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.