skip to Main Content

پروانه ‏وار، گِرد تو پر مى‏ زند دلم
تا چون كنى تو با دلم، اى شمع محفلم!
تا دلشكسته توام، اى غافل از خداى
شب تا به صبح، نالم و گويم خدا دلم!
افتاده‏ ام به ورطه درياى حادثات
كو تخته پاره‏ اى كه رساند به ساحلم؟
باب خرد، ز دفتر اوصاف من بشوى
كز عقل چاره‏ جوى، نشد حل مشكلم
از راه مانده توام اى مير كاروان
بفرست همتى كه رساند به منزلم
كمبود نيست خلقت ما را به درك فيض
تقصيرِ من شمار كه در سعى، كاهلم
رخسار من به گونه كاه است در فراق
اين بود و بس به مزرعه عشق، حاصلم
كارم به جز كشيدن بار فراق نيست
از كار و بار خويش مپندار غافلم
جانى ز دست عقل بدر برده ‏ام، «اديب»
ناصح چه كوشد اين كه كند باز، عاقلم