بى تو اى نو گل خندان، سر بستانم نيست
جز دل خون شده و ديده گريانم نيست
هم چو مهتاب، به بام آى و نگر در شب هجر
كه به جز نقش خيال تو در ايوانم نيست
بامدادان كه نبينم رخ زيباى تو را
اى سفر كرده، كم از شام غريبانم نيست
سر به فرمان عزيزان چه كنم گر ننهم؟
لحظهاى اين دل سرگشته به فرمانم نيست
گر چه چون مىبه صفا طبعِ چو آب است مرا
هيچ كس را خبر از آتش پنهانم نيست
نقد هستى كنم ايثار گلى وقت بهار
غم بىبرگىِ ايّام زمستانم نيست
ز اشك و آهم چه شكايت، كه تو را دارم دوست
همرهِ نوحم و انديشه طوفانم نيست
گفتم اى ديده دلش نرم كن از گريه بگفت:
رخنه هرگز به دل سنگ، ز بارانم نيست
عشق، زيبا غزل عهد جوانى است، اديب
سخنى خوشتر از اين در همه ديوانم نيست