آه ازين بى رحم دست خسته ام
كز پى هم مى درد اوراق را!
مى درد اوراقِ دورانى كه بود
شور و شيدايى دل مشتاق را!
برگهاى مانده از عهد كهن
يادگار عشق و شوريده سرى!
جلوه گر در هر يكش بس خاطرات
حرف حرفش درخور ياد آورى!
مى درم از روى بى ميلى همى
اين گرامى برگهاى پير را!
برگهايى كز جوانى هاى من
مى نمايد بازى تقدير را!
همچو آن صياد كز گنجشكها
سر بريدى اشكريزان و غمين!
مى درم اوراق ايام شباب
با دلى افسرده و زار و حزين!
ياد آن ايام كز خوش باورى
هر چه مى ديدم به چشمم خوب بود!
مى فشارندم چو مى بينم كنون
خوش گمانى ها سزايش چوب بود
هر چه مى بينم به هر ديرينه برگ
از اميد و آرزو دارد نشان!
بينم اكنون كان همه يكسر سراب
بود و من در غفلت ازين داستان!
دائما در پيله اوهام خام
مى تنيدم با همه نيروى خويش!
وينك از آن خام فكرىهاى خود
شايد ار باشم خجل از روى خويش!
زهرخند هر يك از اين برگها
خاطرم آزارَد و دارد پريش!
لاجرم بر هم درم تا ننگرم
آنچه مى سازد دلم را ريش ريش!