skip to Main Content
  • شعر

روزنامه اطلاعات – چهارشنبه ۱۰ دي ۱۳۹۳- ۸ ربيع الاول ۱۴۳۶ـ ۳۱ دسامبر ۲۰۱۴ـ شماره ۲۵۰۵۵

با ياد ‌دکتر مهردخت برومند
دختر مهر و آفتاب

18-25-05

اشاره: ‌آنچه‌مي خوانيد نوشته اي است پر احساس به قلم يكسري از دانشجويان زنده ياد مهر دخت برومند كه توسط برادرآن فقيد جناب آقاي عبدالحسين برومند در اختيار ما قرار گرفته است.به جهت شخصي بودن محسوس با پوزش از نويسنده محترم بخشي از اين مقاله را نقل مي كنيم .
مي خواهم از تو بنويسم؟ نه! مي خواهم براي خودت بنويسم! به سبک قديم ها. به سبک آن روزهايي که تازه با تو آشنا شده بودم و مرتب برايت نامه مي نوشتم و يک بار چند تاي آن ها را در نواري ضبط کردم و روي جلد نوار نوشتم : «نامه ي مهر».
هنوز گاهي فکر مي کنم اگر من در همان اولين سالي که در دانشکده ي ادبيات دانشگاه آزاد قبول شده بودم، ثبت نام کرده بودم و به دانشگاه رفته بودم، (به جاي اينکه يک سال به هواي قبولي در دانشگاه سراسري صبر کنم،) هيچ گاه با تو آشنا نمي شدم. چرا که تو خودت هم از پس سال ها دوري از تدريس، وقتي به دانشگاه بازگشتي، که من ديگر در ترم آخر دوره ي کارشناسي بودم. و چه عجيب که در همان بدو ورود درس«غزليات سعدي» براي تدريس تو تعيين شده بود! يعني از آخرين واحدهاي باقي مانده ي من! يعني که انگار ابر و باد و مه و خورشيد و فلک دست در دست داده بودند تا ما دوباره به هم برسيم. که بايد دوباره به هم مي رسيديم. که ما آشنايان هزاران ساله بوديم و از پس چرخشي و گردشي ديگر دوباره رسيديم.
تو به دنبال خشنود کردن ديگران بودي و از هيچ کاري چه مادي و چه معنوي براي شاد ساختن ديگران دريغ نداشتي. يادم هست يک بار که مقاله اي از مريم زندي را خوانده بودي که از کسالت و ملالتش سخن گفته بود، پريشان شده بودي و مي گفتي که بايد هرطور شده کاري کني تا او را خشنود سازي، چرا که عکس هايش را دوست داشتي و حتي از جمله يادگارهاي بي شماري که من خودم از تو دارم، دو جلد از کتاب‌هاي عکس اوست. و بالاخره نامه اي برايش نوشتي که چاپ شد و همين باب آشنايي و دوستي شما هم شد. و شايد براي همين که اين همه اميد مي بخشيدي و در فکر خشنود کردن ديگران بودي، کمتر کسي اصلاً باورش مي شد و مي دانست که تو خودت سرشار از غم هاي پنهان و ناگفته اي و لبريز از يأس فلسفي!
يادم هست، سه سال پيش در روزهايي که تو تازه به آن دورهاي دست نيافتني کوچ کرده بودي، در هر مراسمي که براي يادبودت بود، همه از سخاوتت، از بخشش و از بزرگواري ات مي گفتند، از يادگارهاي بي شماري که در هر خانه براي هرکس گذاشته بودي. و براي همين همه جا انگار هميشه نشانه اي از تو بوده و هست.
تو هر کتاب خوب تازه اي را مي خريدي و مي خواندي و درباره اش گفتگو مي کردي. و زماني که استاد مشاور پايان نامه ي کارشناسي ارشدم شدي، با اينکه رشته ي من ديگر ادبيات فارسي نبود و زبان شناسي مي خواندم، از آن همه دانش تو و دقت و وسعت نظرت حيرت کرده بودم. و به ياد مي آوردم که گفته بودي دکتر خانلري هميشه تو را «مهردخت خانم دانشمند» خطاب مي کرد. و اين واقعاً جاي تعجب نداشت. دکتر خانلري کسي نبود که چنين سخني را به گزافه گفته باشد. همان طور که دکتر محجوب رساله ي دکتري ات را کاري ارزشمند و قابل چاپ، در باب «هزار و يک شب» مي شناخت. و در نامه هايي که ميان شما رد و بدل شده بود، ارزش و احترامي که دکتر محجوب براي تو قايل بود کاملاً مشهود بود. اما با تمام اين ها، تو آن گونه پشت پا بر دنيا زده بودي و با تمام آن معلومات در خور، هيچ به فکر نگاشتن و چاپ اثري نبودي. که راستي اگر چنين مي کردي، بي شک آثارت جاودان مي شدند.و من که از خواندن مقالات فوق العاده ي تو که با چه دقت و ظرافت و بسيار علمي نوشته بودي، به وجد مي آمدم، هميشه از تو مي خواستم که باز هم شروع به نوشتن کني که قلمت را و شيوايي نوشتارت را بسيار دوست مي داشتم. و تو اين شعر صائب را مي خواندي:
‌مـردم به يادگار اثـرها گذاشتند
ما دست رد به سينه ي عالم گذاشتيم
صادقانه بگويم، من آن روزها تو را و اين کارهاي تو را درک نمي کردم. حتي اين بيتي را که مي خواندي انگار درست حس نمي کردم…
استاد نازنين ديگرم، دکتر مرزآبادي هم وقتي که رفت، بخشي از مرا با خودش برد. انگار که من بي شمايان کم کم آب مي شوم! مگر مي شود که آدميزاده بي تکه هاي خودش زنده بماند؟!
نازنين استادم تو هم از اهالي اين زمين نبودي! تو با آن حساسيت بالا و احساسات بي حد و مرز! چيزي که به درد اين دنيا و آدم هايش نمي خورد. تو از جنس اين زمانه نبودي. آن همه احساسات، آن همه مهر که به درد اين زمين نمي خورد!
هميشه مي گفتم چه خوب که نام ترا مهردخت نهاده اند! که تو به راستي دخت مهر و آفتاب بودي! اصلاً همين است: تو دختر آفتاب بودي و نه فرزند زمين! براي همين اين همه زود رفتي!
اما حالا که دارم براي تو مي نويسم اي کاش اين نوشته ام جوابي مي داشت! اي کاش تو هم از حال اين روزهاي خودت برايم مي گفتي! مي داني اين روزها همه چيز مرا به ياد تو مي آورد. باغچه ي کوچک مان غرق نرگس شده است. و اين نرگس هاي مست و معصوم که آن همه وجه مشترک ميان من و تو بود و آن قدر هر دو دوستش داشتيم مرا به خاطرات تو مي برد. و البته به اين هم فکر مي کنم که اگر تو نرفته بودي از اين ديار خاک، من هم آيا اصلاً از تهران کوچ مي کردم؟! بارها از خودم اين را پرسيده ام؟شايد اصلاً اگر تو بودي هرگز جرأت رفتن از تهران را نمي داشتم، با اينکه آن همه آن شهر را دوست نمي داشتم و با اينکه زادگاهم بود، هميشه درش غريب بودم! اما واقعاً شايد اگر تو بودي، من هم هنوز در تهران بودم و اين باغچه ي کوچک با اين نرگس هاي ناز و معصوم را نداشتم. اصلاً شايد يکي از دلايل کنده شدنم از تهران، رفتن خود تو بود، تويي که بخشي مهم از وجود من بودي، تکه اي بزرگ از من که با رفتنت بخش بزرگي از وجودم انگار از من جدا شد. حالا ديگر اما …
رويا تمدني‌‌/ دي ماه ۱۳۹۳

در پایان شعری که استاد ادیب برومند برای ایشان سرودند را مجدد بازنشر می کنیم .

در سوگ دکتر مهردخت برومند

مهردختا رفتی و دل‌ها فسرد

رفتنت ما را به چنگِ غم سپرد

رفتی و با خویش بردی خویِ خوش

لطف و مهر و صحبتِ دلجوی خوش

رفتی و غم در تنِ ما خانه کرد

بومِ غم در کنج دل‌ها لانه کرد

رفتی و ما را به اندوهی گران

هم‌نوا کردی و رنجی بی‌کران

دخت بودی مهرِ عالَم‌تاب را

رفتی و بردی زِ دل‌ها تاب را

رفتنت خون در دلِ اقوام کرد

جمله را آشفته از آلام کرد

بود شوق زندگی در سر تُرا

کِی توان دیدن کفن در بر تُرا

آن قد و بالا و آن والا صفات

کِی کنم باور که دل کند از حیات

آه آه از دردِ جانفرسای تو

وآن غم‌آگین ناله‌های نایِ تو

کآخِرت از پا فکند آن دردِ سخت

سهل روی تخته آوردت زِ تخت

ای دوصد لعنت بر این ایّام باد

لعن حق بر دهرِ بدفرجام باد

مهردختا مهربان بودی چو مهر

نورِ ایمان نیک تابیدت زِ چهر

ادّعا کم داشتی، دانش فزون

با دلی فارغ زِ ترفند و فسون

بود روشن چهره‌ات آیینه‌وار

در رخت اخلاص و رأفت آشکار

بودی استادی فزون آزاده‌کیش

عشق ورزیدی به شاگردان خویش

بی‌ریا بودی و یکروی و صمیم

زین سبب گردیده در دل‌ها مقیم

بذرِ شور و شوق در دل کاشتی

انس با «سعدی» و «حافظ» داشتی

بود با شعر و ادب دمسازیت

با اساتیدِ سخن همرازیت

نی زنی چونین نمیرد بی‌خلاف

بلکه چون سیمرغ مي‌خسبد به قاف

زآن که جز خوبی نبودت کار و کشت

ایزدت بخشد بهین جا در بهشت

در جوارِ رحمت حق شاد باش

در بهشت از هر گزند آزاد باش

ادیب برومند

دانلود متن شعر با فرمت PDF