skip to Main Content
بحرين

اين قصيده در اندوه جدا افتادن بحرين از سرزمين اصلی خود (ايران) و دورماندن ايرانيان ساكن بحرين از هموطنان
خويش در ارديبهشت ماه ۱۳۳۶ سروده شد و پس از چندين بار انتشار در جرايد، هم‏زمان با به رسميت شناخته
شدن استقلال بحرين به‏ وسيله شاه در روزنامه مُكرم اصفهان منتشر گرديد.

بحرين

در غم هجر تو ای «بحرين» مرواريد بار

چشم ايران، گاه چون بحرست و گه چون رودبار[۱]

بسكه «ايران» در غم «بحرين» خود زاری نمود

شد روان‏ از چشم‏ خونبارش «دو دريا»[۲] در كنار

تا زِ مام خويش دور افتادی ای دُردانه پور

نی ترا باشد شكيب و نی ورا باشد قرار

تا ترا چون نی بريدند از نيستان وطن

بس نواهای حزين سردادی از نای فكار

چون فتادی طاق و تنها در كف دشمن اسير

جفت آه و ناله گشتی در غم يار و ديار

تا شدی صياد استعمار را سرگشته صيد

شد نصيب مام ميهن داغ و دردِ جانشكار

چون كمند انداز (مغرب)[۳] را فتادی در كمند

همكمندانی به مشرق يافتی نالان و زار

جمله چون در پنجه ضَرغام[۴]، آهوی دمن

جمله چون در چنگُل شهباز، كبك كوهسار

هر يك اندر بند ذلت نزع را در جستجو

یهر يك اندر دام خِفّت مرگ را در انتظار

گَه به دام حيله افسونگران خوار و نژند

گه به بندِ سُلطه اهريمنان، زار و نزار

مال‏شان افسونگران را جملگی صرفِ سرور

جان‏شان اهريمنان را سر به سر وقفِ نثار

بندگان و بردگان ديدی فراوان در كمند

بندگانی سر به زير و بردگانی بُردبار

و آنگه آن صياد خون آشام استعمارگر

ريسمان برگردن هر يك فكنده برّه وار

می‏كشاند گله‏ای را سوی مَسلخ از يمين[۵]

می‏فرستد دسته‏ای را سوی مطبخ از يسار[۶]

بركشيده شيخ و حاكم، در ميان هر گروه

شيخكی آلوده خوی و حاكمی نستوده كار

«حاكم» و «فرمانروا» و «شيخ» و «سلطان» و «امير»

برنشانده هر يكی را بر سرير اقتدار

از پی فرماندهی بر بندگان مستَمند

در ره فرمانبری از خواجگانِ مستشار

***

روزگاری گشت و جز اينت نبودی سرگذشت

در كمند آن شكارافكن سوارِ نابكار

شكوِه‏ ها كردی همی از فتنه دورِ زمان

لطمه‏ ها ديدی بسی در گردش ليل و نهار

گر چه ايران هم ز نيش زهرناك ايمن نبود

ليك افتادی تو يكسر در دهان گرزه مار

ای كه چندی دور ماندی ناروا از اصل خويش

خوش بود گر بازيابی وصل را خوش روزگار

سال‏ها بگذشت و در باغ دلارای وطن

همچو بلبل ساز كردی نغمه‏ ها بر شاخسار

قرن‏ها طی گشت و با اقران همی بودی قرين

در گلستان وطن چون كاج و سروِ جويبار

با ملالت همركاب، اندر گَهِ غمگين خزان

با مسرت همعنان، اندر گِهَ خرّم بهار

در شكست و نامردای‏ها، شريك آه و رنج

در فتوح و سربلندی‏ها، قرين افتخار

بهر ايران تيغ تو مِغفَر[۷] شكـاف انـدر نبـرد

روز ميدان گرز تو دشمن شكن در كارزار

تو همان بحرين ايرانی كه در بُحران سخت

در دل بحر خطر بودی وطن را پاسدار

تو همان «بحرين» فرخ پی كه در عهد «كريم»[۸]

فرّ دادار كريمت داد دشمن را فرار

تو همان بحرين دريا دل كه در هجران مام

اشك مرواريد گونت خوش بغلتد بر عِذار

از گَهِ «سيروس» تا پايان دورِ «ناصری»

بودی اندر راه نُصرت مر وطن را دستيار

بوده پيوند تو با ايران ز دورانِ كهن

محكم و سخت و متين وين گفته بسيار استوار

چند سالی گر به ظاهر دور كردندت ز قوم

قطع پيوند تو نتوانند از خويش و تبار

جنبشی بايد ترا و كوششی ما را كنون

تا چو مردان باز پيچی سرز قيد انكسار

تا فرود آری سر دشمن به زير خاره سنگ

تا برون آری ز روز و روزگار وی دمار

و آنگهی اندر ثنايت چامه ‏ای خوانَد اديب

هر يك از ابيات نغزش به ز دُرِّ شاهوار

[۱]. رودبار: رودخانه، كنار رود

[۲]. دو دريا: مقصود خليج فارس و بحر خزر است.

[۳]. كمند انداز مغرب: سياست استعمارى انگلستان مقصود است.

[۴]. ضرغام: شير

[۵]. يمين: راست

[۶]. يسار: چپ

[۷]. مغفر: بكسر ميم كلاه خود

[۸]. عهد كريم: مقصود دوران كريم خان زند است كه بحرين را از تسلط عثمانيان رهايى بخشيد.

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.