دوش خلوت داشتم، با دلبر سيمين عذارى
خلوت پر شور و حالى، در كنار آبشارى
بخت بيدارم، چه خوش بر بست چشمان فلك را
دوش كز ديدار يارى داشتم خوش روزگارى
دم ز شادى كى توان زد، با بسى افسردگىها
جز در آن دم كآيدم در بر، يكى زيبانگارى
فصل گل بود و ز وصل گلعذارى خاطرم خوش
اى خوشا وصل نگارى، خاصه در فصل بهارى
قطرههاى اشك شوق و نمنم ابر بهاران
خوش فروشُستند از لوح دل زارم غبارى
غم زداييد از وجودم، چنگ زد در تار و پودم
يك طرف بانگ هزارى، يك طرف آواى تارى
آتش ذوقم فروزان گشت و با شوقى سرودم
بهر زلف تابدارى، شعر نغز آبدارى
بس غنيمت بود چون با نازنينى حاصل آمد
فرصت راز و نيازى، لذت بوس و كنارى
جمع بود اسباب عيش و كس نبود آنجا پريشان
غير زلف يار و آن هم از نسيم مشكبارى
ياد آن شب را اديب از لوح خاطر كى زدايد؟
كز براى او، از اين بهتر نباشد يادگارى