skip to Main Content

دوش خلوت داشتم، با دلبر سيمين عذارى

خلوت پر شور و حالى، در كنار آبشارى

بخت بيدارم، چه خوش بر بست چشمان فلك را

دوش كز ديدار يارى داشتم خوش روزگارى

دم ز شادى كى توان زد، با بسى افسردگى‏ها

جز در آن دم كآيدم در بر، يكى زيبانگارى

فصل گل بود و ز وصل گلعذارى خاطرم خوش

اى خوشا وصل نگارى، خاصه در فصل بهارى

قطره‏هاى اشك شوق و نم‏نم ابر بهاران

خوش فروشُستند از لوح دل زارم غبارى

غم زداييد از وجودم، چنگ زد در تار و پودم

يك طرف بانگ هزارى، يك طرف آواى تارى

آتش ذوقم فروزان گشت و با شوقى سرودم

بهر زلف تابدارى، شعر نغز آبدارى

بس غنيمت بود چون با نازنينى حاصل آمد

فرصت راز و نيازى، لذت بوس و كنارى

جمع بود اسباب عيش و كس نبود آن‏جا پريشان

غير زلف يار و آن هم از نسيم مشكبارى

ياد آن شب را اديب از لوح خاطر كى زدايد؟

كز براى او، از اين بهتر نباشد يادگارى

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.