skip to Main Content

14غمى نشسته به جانم كز او امانم نيست
فغان كز اين غم پنهان، امان به جانم نيست
زمانه رهزن آزادگىّ و آزادى ست
فغان كه ايمنى از رهزن زمانم نيست
رهين فكر و زبانم، چه بايدم، چه كنم؟
در آن ديار كه هم فكر و هم زبانم نيست
مرا كه جلوة گل ها به ديده خار آيد
بهار، خوش تر و خرم تر از خزانم نيست
به گلبن ارچه در اين باغ، آشيان بستم
فراغ بال ز گلچين و باغبانم نيست
در آن چمن كه نباشد امانم از صيّاد
قفس كشنده تر از كُنج آشيانم نيست
ز بس هرآن چه كه ديدم خلاف آيين بود
جز اين قبيل، در آيينة گمانم نيست
به هرزه تازىِ طفلانِ نى سوارم بين
كه جز فريب، در اين عرصه هم عنانم نيست
فغان علاج دلم گر چه نيست، واى به من
كه درد مى كشم و رُخصت فغانم نيست
به سان رايت از آن سرفرازِ دورانم
كه پرده سان سرِ خدمت بر آستانم نيست
مگير خرده بر اين شِكوِه در زبان غزل
كه من « اديبم » و جز شعر، ترجمانم نيست

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.