skip to Main Content

زبس دلسردم از حال و هواي آشنايي ها
سرم گرم است با رنگين خيال بي وفايي ها
رهانيد از گزند دشمنم ترفند نااهلان
و ليكن خورده ام رو دست ، كو راه رهايي ها
سزد گر بشنود گوش توانگر ناله هاي ني
مگر ياد آورد روزي ز روز تنگنايي ها
از آن پژمرده گردد گل ، كه در پيرامن گلشن
ز خار و خس ندارد تاب چندين ناروايي ها
به زير گنبد گردون بجز آواي قلب خود
نديدم از دگر كس ، همدلي ها ، همصدايي ها
صفايي بود ياران را چو اشك عاشقان صافي
كجا رفت آن صفا كامد به جايش بي صفايي ها ؟
در اين ظلمت سراي جهل كز اشباح اوهامش
هراسانم هراسان، كو چراغ روشنايي ها؟
چو ره گم كردگانم رهنما گشتند، اينم بس
كه افتادم به چاه غم ، فغان زين رهنمايي ها
غلام سرو آزادم كه در باغ و چمن بالد
نه چون خر زهرگان، همداستان با هر كجايي ها
اسير قيد و بندم ، رشته ها پيچيده بر پايم
گدايي با چنين حالت به است از پادشاهي ها
اديبا گردِ غم بنشست بر آيينه قلبم
مگر از شعر ترگيرم سراغ غم زدايي ها

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.