زبس دلسردم از حال و هواي آشنايي ها
سرم گرم است با رنگين خيال بي وفايي ها
رهانيد از گزند دشمنم ترفند نااهلان
و ليكن خورده ام رو دست ، كو راه رهايي ها
سزد گر بشنود گوش توانگر ناله هاي ني
مگر ياد آورد روزي ز روز تنگنايي ها
از آن پژمرده گردد گل ، كه در پيرامن گلشن
ز خار و خس ندارد تاب چندين ناروايي ها
به زير گنبد گردون بجز آواي قلب خود
نديدم از دگر كس ، همدلي ها ، همصدايي ها
صفايي بود ياران را چو اشك عاشقان صافي
كجا رفت آن صفا كامد به جايش بي صفايي ها ؟
در اين ظلمت سراي جهل كز اشباح اوهامش
هراسانم هراسان، كو چراغ روشنايي ها؟
چو ره گم كردگانم رهنما گشتند، اينم بس
كه افتادم به چاه غم ، فغان زين رهنمايي ها
غلام سرو آزادم كه در باغ و چمن بالد
نه چون خر زهرگان، همداستان با هر كجايي ها
اسير قيد و بندم ، رشته ها پيچيده بر پايم
گدايي با چنين حالت به است از پادشاهي ها
اديبا گردِ غم بنشست بر آيينه قلبم
مگر از شعر ترگيرم سراغ غم زدايي ها