skip to Main Content
  • شعر

مصدّق تو را آن‏كه فرمود بند
بر او تا به محشر تباهى بماند
تو را آن‏چه بيداد بر سر برفت
در اقطار، خواهى نخواهى بماند
ز حبس تو بسيار نفرين و ذم
كه بر دادگاه سپاهى بماند
بسا ننگ تاريخ فرساى از آن
بر اورنگ و ديهيم شاهى بماند
به خصمت نمانَد رخ لاله‏ گون
تو را گونه گر زرد و كاهى بماند
به روى عدويت هزاران هزار
ملامت ز مه تا به ماهى بماند
در اوراقِ هستى به تأييد تو
اثرها ز مُهرِ گواهى بماند
عدوى تو بود آن تبهكارْ مرد
كه در تيهِ گم كرده راهى بماند
تو شهباز و خصم تو چون موشِ كور
به ظلمتگه شامگاهى بماند
تنت گرجه در حبسِ جلاّدها
به صد جور، با بى‏ گناهى بماند
ازين بند رستى و در روزگار
ز تو ذكر ملّت پناهى بماند
زمستان گذشت و ز بهر زغال
همان زشتى و روسياهى بماند