skip to Main Content

به حيرتم ز كسانى كه بهر منصب و جاه

هزار خفّت و خوارى به خود روا دارند!

در آرزوى مقامى كه بس نپايد دير

به هر درى، پىِ تعظيم سر فرود آرند!

چه خود فروش كسانند، كز گرانجانى

متاع جاه، به نقد شرف خريدارند!

به بوى آن كه دگر خلق‏شان به كس شمرند

وَراى مَرتبه[۱]، خود را به هيچ نشمارند!

به چاكرى نه چنان خو گرفته ‏اند كز آن

كشند دست و درين شيوه پاى نفشارند!

گر از مشاغل ديوان شوند چندى دور

نژند و زار، چو ديوانگان به رفتارند!

زنند دست توسل به ناروايى‏ ها

نه بيمناك ز ننگ و نه خائف از عارند!

كف نياز، به ارباب ناز بگشايند

سرخضوع، به اصحاب كبر بسپارند!

دهند تن به فرو دستى كسى گاهى

كه خلق ‏اش از همه عالم فروتر انگارند!

ز جمع گشتن بس عقده حقارت ‏هاست

اگر ضعيف كُشانند و مردم آزارند!

شوند با ضعفا روبه رو به دمسردى

بدين غرور كه پيوسته گرم بازارند!

جدا ز عزت آزادگى و استغنا

چه بى ‏نصيب كسانند كاين چنين خوارند!

ازين گروهِ سبك مغز بر حذر باشيد

كه گرچه‏ اند گران‏سر، ولى سبك‏سارند!

[۱]. مرتبه: منصب ادارى مقصود است.