skip to Main Content
  • شعر

بپرهیز از هرکه حق‌ناشناس
که صاحب‌کرم را ندارند پاس

زِ حق‌ناشناسی بتر کار نیست
تأسی به این خو سزاوار نیست

کسی کو بدین رسمِ بد خو گرفت
دوصد لعنتِ حق زِ هر سو گرفت

توقع زِ هر شخص دارد همی
که بر زخمِ آزش نهد مرهمی

کسی پاسِ حقِ کسان گر نداشت
مپندار کو شکرِ یزدان گزاشت

همانا که سگ هم از او برتر است
که با تکه نانی غلامِ در است
***
پیِ صید شیرِ ژیان تاختن
سر اندر رهِ این شرف باختن

چو غرّنده سیل اندر آید زِ کوه
تنِ خویشتن سدِ ره ساختن

فتادن به دریا و خود را زِ جهل
به‌کامِ نهنگان درانداختن

از آن به که نااهلِ بدکیش را
جری کردن از مهر و بنواختن
***
شکوهنده کاخی برافراشتن
درختانِ پربر در او کاشتن

زِ راهِ صواب و رهِ ناصواب
زر و سیم روی هم انباشتن

زِ گنجینه‌های گهر خویش را
زِ دیگر کسان برتر انگاشتن

به نزدیک مردانِ بیداردل
نیرزد به یک جو شرف داشتن