skip to Main Content

عيش دنيا را اگر از بهر عقبا باختم
زاد عقبا را هم اندر راه دنيا باختم
دولت عشق و جوانى، طاقت و نيروى كار
هرچه بود اسباب هستى، جمله يكجا باختم
هر چه امروزم به كف بود از غنيمت‏هاى عمر
جمله را در آرزوى عيش فردا باختم
دلخوشى‏هاى جهان خواب و خيالى بود و من
سر به سر اين خوشدلى‏ها را به رؤيا باختم
باورم شد از دهل بانگ خوشايندى ز دور
كام دل در راه اين خوش‏باورى‏ها باختم
جز به پاى عشق، كانجا باختن در كار نيست
هر چه هر جا باختم الحق كه بيجا باختم
سود اگر بردم ز سوداى محبت بود و بس
لاجرم خاطر بدين زيبنده كالا، باختم
نقد هستى را به پاى عشقِ زيباطلعتان
گر چه يكسر باختم، اما چه زيبا باختم
نقش‏بى‏رنگى چو شدحاصل‏مرا ازعشق دوست
رنگ رخ در كعبه و دير و كليسا باختم
گوهر وقتم ز كف شد، بهر تدبير معاش
آنچه از دريا نصيبم شد، به صحرا باختم
مهره‏چينى‏هاى دشمن بهر او بردى نداشت
چون كه با وى هر زمان نرد مدارا باختم
چشمه طبعم ز فيض افسانه آمد اى «اديب»
تا دل از افسون بدان چشمان شهلا باختم