skip to Main Content
  • شعر

گر «دادگسترى» به غرض مبتلا شود
كشور قرين رنج و اسير بلا شود
نظم امور حاصل حسن قضاوت‏ست
برهم خورد جهان چو خطا در قضا شود
چشم اميد خلق سوى دادگسترى ‏ست
كآنجا سزد كه حق عدالت ادا شود
ايواى اگر به شهر، چنين جاى معتبر
گردد ستم‏سرا و به ظلم آشنا شود
قاضى به جايگاه قضا چون فرشته‏ ای‏ست
كز دست او مباد كه ميزان رها شود
قاضى شود چو تابع فرمان زور و زر
تزوير و ظلم و مفسده فرمانروا شود
قاضى چو از منادى وجدان صدا شنيد
هرگز نه با نفوذ كسان همصدا شود
زنهار از مخاصمت مردم فقير
قاضى اگر فريفته اغنيا شود
گر «دادگسترى» بود آزاد و مستقل
خلق ايمن از ستمگرى اقويا شود
ور زانكه هست زير نفوذ سران قوم
بايد كه دست‏ها همه سوى خدا شود
آن‏جا كه كام مردم مفسد شود روا
هركار ناروا كه تو بينى روا شود
بدبخت كشورى كه در آن مسند قضا
جاى اسيرِ زورو اجيرِ قوا شود
گنج بقا نهفته به كنجِ فضيلت است
آن‏جا كه عدل نيست فضيلت فنا شود
آن بارگه كه مرجع عرض شكايت است
گر شد خراب كاخ جنايت بنا شود
باشد وكيل «عدليه» پى جوى راهِ حق
بايد بِدو عنايت بى‏ منتها شود
او رهنماى قاضى و هم در تراز اوست
هرگز كجا رواست كه با وى جفا شود
گرافكند وكيل نظر سوى انحراف
در پيشگاهِ اهل نظر بى ‏بها شود
هرجا كه كار خلق به منوال عدل نيست
آن‏جا «اديب» با تو چگويم چها شود!