skip to Main Content
دامگه عشق

تا مرا با سر زلف تو سروكار افتاد
عقده در كار من غم زده بسيار افتاد
نه چنان گشت مقيّد كه رهايى جويد
هركه در دامگه عشق، گرفتار افتاد
از همان لحظه كه افتاد به دل جذبة شوق
كار من در طلب وصل تو دشوار افتاد
منزلى دور و رهى پرخطر و شب تاريك
مددى بار خدايا كه مرا بار افتاد
عشق را قدر شناسنده منم، گرچه كمال
روزگارى ست كه از رونق و مقدار افتاد
نه عجب گر ز غمِ زخمِ زبان رفت به باد
گل كه در باغ و چمن، هم نفس خار افتاد
مه ز بيدارى خود، در دل شب نور افكند
پرتو آرى به دل از ديدة بيدار افتاد
دل ز كالاى وفا سرد مكن گرچه « اديب »
اين متاعى ست كه از گرمى بازار افتاد