skip to Main Content
  • شعر

شنيدم كه دانای روشن ضميری
چنين گفت با نامور نكته ‏گيری
كه در دوره شوم نا پارسايی
كز آلايش دهر، نبود گزيری
به عهدی كه از جور ناپاك خويان
بود مرد آزاده همچون اسيری
به عهدی كه از نای غمديده مردم
به حسرت برآيد دمادم نفيری
به عهدی كه در راستْ بازارِ هستی
بود فضل و تقوا، متاع حقيری
به عهدی كه هرگز نيارد رقم زد
به تذكار حقّ، كلك دانا دبيری
به عهدی كه باشد زمام حكومت
به دست فرومايه قوم اجيری
سزد گر به عهدی چنين، مرد دانا
قناعت گُزين گردد و گوشه ‏گيری
به دلجويی حاكمان دل نبازد
و گر بر سرش گل فشانَد اميری
نگردد چو يك بنده، ذلت پسندی
نگردد زيك خواجه، منت پذيری
نگيرد سراغ گرانجان وكيلی
نپرسد نشان سبك ‏سر وزيری
ز راه هدف، لحظه ‏ای رخ نتابد
و گر سوی او برگمارند تيری
به رو به مزاجی فرو ناورد سر
وگر باشدش خصم، چون شرزه شيری
نه يك ره شكوهد زبود و نبودی
نه يك دم سگالد به بالا و زيری
به‏ جز در ره پاس عز و مناعت
نه پروای تاج‏ش بود، نی سريری
چه كارش بود با پرندينه پوشان
كه خود سينه مالان بُوَد بر حصيری

***

بدو آفرين گفت مردسخندان
كه ‏ای از تو خُرّم به هر جا ضميری
بدين پاكبازی خوشا بر من و تو
كزين شيوه داريم، حظِّ خطيری
ولی طی اين ره نه ز آن روست جانا
كه ما را ستايند قوم بصيری
بل از بهر آنست كآزاد مردی
نگردد لگدكوب جمع شريری
به هر عصر معيار آزادگی را
روا باشد ار پاس دارد دليری
نگهداری جانب حقّ و ايمان
بود فرض بر هر صغير و كبيری
به تحصيل آزادی خلق، شايد
كه گردد قليلی فدای كثيری
نماينده قوم بودن به رادی
هم او را بود خدمت بی‏نظيری