skip to Main Content
در سوگ درگذشت همسرم

مى‏ گدازم در غمى كاشانه ‏سوز
در غمى سوزان چو گرماى تموز
مى‏ گدازم شب چو شمعى تا سحر
صبحدم كاهيده ‏ام پا تا به سر
سوختم زين غم سراپا سوختم
اشك و آه از سوز غم اندوختم
نيست اندوهم دگر تسكين ‏پذير
شد عجين با جسم و روحم ناگزير
گر به حالم پى بَرَد هر شادمند
غرق بحر غم شود بى‏ چون و چند
گر ز من پرسى چرا زارم چنين
گويمت كز ماتمى باشم غمين
ماتمى كز من توانم را ربود
ماتمى كآرام جانم را ربود
ماتمى سنگين و جان‏فرسا و سخت
كز غمش گرديده ‏ام وارونه‏ بخت
ماتمى بارنده از ديوار و در
خانه گريان، باغچه خونين‏ جگر
شد دريغا خانه‏ ام ماتم‏سرا
در عزاى بانويى ايمان‏ گرا
بانويى در دين و تقوا كم‏ نظير
همچو او يابى وليكن دير دير
بانويى دانادل و نيكوسرشت
رويگردان از رويّت‏هاى زشت
بانويى خوش‏خوى و خيرانديش و پاك
آشنايان در عزايش دردناك
بانويى روشن‏ روان و پاك‏دل
از سخاوتمنديش احسان، خجل
خانه ‏دار و لايق و بامعرفت
درخور تقديس خلق از هر جهت
هان مگو بانو بگو قديسه ‏يى
از تبار عرشيان تنديسه‏ يى
اينچنين قديسه بودى همسرم
همسرِ از جانِ شيرين برترم
همسرى سر تا به پا مهر و وفا
همسرى پا تا به سر لطف و صفا
همسرى در شوى‏ دارى بى‏مثال
هم شريك زندگى در هر مقال
همسرى نيك‏ اختر و مينوسرشت
كرده از خوبى سرايم را بهشت
كرده فارغ از امور خانه ‏ام
كرده آسايشگهى كاشانه ‏ام
داده رمز شادمانى در كفم
كرده با آسوده ‏حالان همصفم
كرده هم فارغ ز تنهايى مرا
داده هم عنوان آقايى مرا
بوده در هر كار هم ‏انديشه‏ ام
دوستار كاركرد و پيشه‏ ام
هرچه را با كودكان مادر نمود
با من اين مادر صفت همسر نمود
خاطرى روشن، دلى بى‏كينه داشت
با مروّت الفتى ديرينه داشت
زيردستان را نوازش‏ها نمود
از بسى دلخسته پرسش‏ها نمود
بينوايى را به نوميدى نراند
زيردستى را به كم‏بينى نخواند
يك دم از ياد خدا غافل نبود
بهر او زين خوبتر حاصل نبود
همسرى اينگونه از دستم برفت
آنكه بُد همواره پابستم برفت
رفت و اين دلداده را تنها نهاد
خود به حق پيوست و ما را وانهاد
اى فرنگيس اى مهين دلدار من
اى به سالى شصت ديرين يار من
رفتى و از رفتنت نالان شدم
ناله ‏سان در جمع بدحالان شدم
رفتى و كردى دگرگون حال من
واى بر من، واى بر احوال من
جمله گفتارت بود در گوش من
مى ‏برد ياد تو از سر هوش من
من كنون هم‏ صحبتم با روح تو
اى كه شد باغ جنان مفتوح تو
ياد باد آن خاطرات دل‏پذير
وآن توافق‏ها كه بود از گاه دير
گوش من پر باشد از آواى تو
گفتگوى نغز و جان‏افزاى تو
حاليا در حسرت گفت و شنود
از دو چشمم سيل اشك آيد فرود
رفتى و در آرزوى ديدنت
در هواى گفتن و خنديدنت
تا ابد نوميد كردى شوى خويش
بى‏ نصيب از صحبت دلجوى خويش
با تو بودم همدم و هم ‏روزگار
شصت سالى فارغ از هر گير و دار
چون كنم با آن گرامى لحظه ‏ها
كان به يادم مانده نغز و دلگشا
چون نُگِريَم در عزايت هاى‏ هاى؟
چون نبينم ديگرت اى واى واى؟
چون نبينم ديگرت كاندر نماز
با خدا كردى همى راز و نياز
چون نبينم ديگرت كاندر حياط
با گل نورسته مى‏ كردى نشاط
چون ننالم در فراقت اى عزيز
كان سرانجامش بود در رستخيز
رفتى و جا در حريم قدسيان
يافتى اى روح پاكت شادمان
رفتى و رستى ز رنج روزگار
درد پا و ثقل گوش و حال زار
مام خود خواهند فرزندان من
در غمت نالند دلبندان من
مام خود را باز مى ‏جويند و نيست
آنكه گيرد جاى مادر كيست كيست؟
در پناه رحمت حق شاد باش
از غم و رنج و الم آزاد باش
نيست شيرين در مذاقم بى‏تو زيست
بى‏ توام خوش زندگانى نيست نيست

اديب برومند – تابستان ۸۶

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.