مى گدازم در غمى كاشانه سوز
در غمى سوزان چو گرماى تموز
مى گدازم شب چو شمعى تا سحر
صبحدم كاهيده ام پا تا به سر
سوختم زين غم سراپا سوختم
اشك و آه از سوز غم اندوختم
نيست اندوهم دگر تسكين پذير
شد عجين با جسم و روحم ناگزير
گر به حالم پى بَرَد هر شادمند
غرق بحر غم شود بى چون و چند
گر ز من پرسى چرا زارم چنين
گويمت كز ماتمى باشم غمين
ماتمى كز من توانم را ربود
ماتمى كآرام جانم را ربود
ماتمى سنگين و جانفرسا و سخت
كز غمش گرديده ام وارونه بخت
ماتمى بارنده از ديوار و در
خانه گريان، باغچه خونين جگر
شد دريغا خانه ام ماتمسرا
در عزاى بانويى ايمان گرا
بانويى در دين و تقوا كم نظير
همچو او يابى وليكن دير دير
بانويى دانادل و نيكوسرشت
رويگردان از رويّتهاى زشت
بانويى خوشخوى و خيرانديش و پاك
آشنايان در عزايش دردناك
بانويى روشن روان و پاكدل
از سخاوتمنديش احسان، خجل
خانه دار و لايق و بامعرفت
درخور تقديس خلق از هر جهت
هان مگو بانو بگو قديسه يى
از تبار عرشيان تنديسه يى
اينچنين قديسه بودى همسرم
همسرِ از جانِ شيرين برترم
همسرى سر تا به پا مهر و وفا
همسرى پا تا به سر لطف و صفا
همسرى در شوى دارى بىمثال
هم شريك زندگى در هر مقال
همسرى نيك اختر و مينوسرشت
كرده از خوبى سرايم را بهشت
كرده فارغ از امور خانه ام
كرده آسايشگهى كاشانه ام
داده رمز شادمانى در كفم
كرده با آسوده حالان همصفم
كرده هم فارغ ز تنهايى مرا
داده هم عنوان آقايى مرا
بوده در هر كار هم انديشه ام
دوستار كاركرد و پيشه ام
هرچه را با كودكان مادر نمود
با من اين مادر صفت همسر نمود
خاطرى روشن، دلى بىكينه داشت
با مروّت الفتى ديرينه داشت
زيردستان را نوازشها نمود
از بسى دلخسته پرسشها نمود
بينوايى را به نوميدى نراند
زيردستى را به كمبينى نخواند
يك دم از ياد خدا غافل نبود
بهر او زين خوبتر حاصل نبود
همسرى اينگونه از دستم برفت
آنكه بُد همواره پابستم برفت
رفت و اين دلداده را تنها نهاد
خود به حق پيوست و ما را وانهاد
اى فرنگيس اى مهين دلدار من
اى به سالى شصت ديرين يار من
رفتى و از رفتنت نالان شدم
ناله سان در جمع بدحالان شدم
رفتى و كردى دگرگون حال من
واى بر من، واى بر احوال من
جمله گفتارت بود در گوش من
مى برد ياد تو از سر هوش من
من كنون هم صحبتم با روح تو
اى كه شد باغ جنان مفتوح تو
ياد باد آن خاطرات دلپذير
وآن توافقها كه بود از گاه دير
گوش من پر باشد از آواى تو
گفتگوى نغز و جانافزاى تو
حاليا در حسرت گفت و شنود
از دو چشمم سيل اشك آيد فرود
رفتى و در آرزوى ديدنت
در هواى گفتن و خنديدنت
تا ابد نوميد كردى شوى خويش
بى نصيب از صحبت دلجوى خويش
با تو بودم همدم و هم روزگار
شصت سالى فارغ از هر گير و دار
چون كنم با آن گرامى لحظه ها
كان به يادم مانده نغز و دلگشا
چون نُگِريَم در عزايت هاى هاى؟
چون نبينم ديگرت اى واى واى؟
چون نبينم ديگرت كاندر نماز
با خدا كردى همى راز و نياز
چون نبينم ديگرت كاندر حياط
با گل نورسته مى كردى نشاط
چون ننالم در فراقت اى عزيز
كان سرانجامش بود در رستخيز
رفتى و جا در حريم قدسيان
يافتى اى روح پاكت شادمان
رفتى و رستى ز رنج روزگار
درد پا و ثقل گوش و حال زار
مام خود خواهند فرزندان من
در غمت نالند دلبندان من
مام خود را باز مى جويند و نيست
آنكه گيرد جاى مادر كيست كيست؟
در پناه رحمت حق شاد باش
از غم و رنج و الم آزاد باش
نيست شيرين در مذاقم بىتو زيست
بى توام خوش زندگانى نيست نيست
اديب برومند – تابستان ۸۶