skip to Main Content

از سرم سايه برگرفت پدر
كامدش روز و روزگار به سر
واى از اين رويداد محنت زاى
آه از اين ماجراى غم پرور
آه از ماتمى چنين جانسوز
كه به دل برفروزدم آذر
چه كنم با چنين غمى سنگين
غم چون كوه، بلكه سنگين‏تر
بر تن و روح من توان فرساى
بر دل و جان من فشار آور
پدر از دست دادم و افسوس
كه نيابم دگر چُنو ياور
پدر از دست دادم و اى آه
كه نبينم رخ ورا ديگر
پدر از دست دادم و هيهات
كه دگر بار گيرمش در بر

رفت از سر مرا بهين سالار
رفت از سر مرا مهين سرور
رفت آن تكيه گاه روح و روان
رفت آن جلوه گاه نور بصر
سر و بَر را مراقبت احوال
تن و جان را مربّى و رهبر
آن كه در خُردى‏ام ادب فرمود
در ميان سالى‏ام برفت از سر
به پدر باشدم نياز، هنوز
گر چه گشتم به روزگار، پدر
اين نيازم بود نياز روان
به پدر چون به رأفت مادر
خواب از چشم من ربود سرشك
در غم آن شريف نيك سِيَر
آن كهن نخل بوستان اميد
آن سهى سرو لاله‏زار هنر
من كيم؟ قطره‏اى از آن خيزاب
من كيم؟ پرتوى از آن اختر
منم او را ترشّحى ز وجود
منم او را تشعشعى ز اثر
شمه‏اى گفت بايدم از وى
گر تو خواهى‏شناسى اش بهتر

آن چه گويم ز راه بى‏نظرى
شايد ار جمله را كنى باور
بود مردى بزرگوار و متين
پشت در پشت با اصالت و فر
با تجّدد موافق و مأنوس
با تمدّن مصاحب و همبر
خطّ و ربطش به قدر خويش نكو
حس خُلقش به روزگار، سَمَر
از زبان فرانسوى آگاه
همچو پاريسيان ز عهد صغر
متشخّص به هيأت و رفتار
متنفّذ به منظر و مَخبَر
چهره باهيبت و حماسه نشان
ليك دلجوى و دلنشين منظر
در سراپاى او وقار و شكوه
نيك زيبنده آمدى به نظر
اثر شرم در رخش پيدا
عزّت نفس در برش مضمر
هم به وارستگى يكى معيار
هم به آزادگى يكى مظهر
خوش لباس و نظيف و خواجه منش

خوش خرام و رشيد و فرّخ فر
رختِ آزادگى و استغفا
راست بر قامتش تجلّى‏گر
حسد و آز را فكنده به دور
غرض و حقد را برانده ز در
تا نگردد مناعتش مخدوش
تن نداده به كارِ ديوان در
به زراعت بسنده كرده معاش
پس از ايفاى سهم برزيگر
به تكاپو نكرده رنجه دوپاى
نز پى جمع سيم و نز پى زر
نه ستم كرده بر ستم ديده
نه ستم، ديده از ستم گستر
بوده ديندار و معتقد به خداى
دوستدار امام و پيغمبر
در غم مرگِ اين چنين پدرى
نه عجب گر مراست خون به جگر

پدرا! گر چه از برم رفتى
نروى هيچ گه زياد پسر
نرود مهرت از دلم بيرون

گر چه‏گيرى درون خاك مقر
شب به ياد تو خسبم ار چه تو را
خاك و خشت است بالش و بستر
گو، كجا رفتى اى كهن شاهين
كه زند روح در هوايت پر
چه سخن‏ها كه از تو دارم ياد
از صغر تا به روزگار كِبَر
عزّت نفس را چو شرم و وقار
از تو ميراث برده‏ام يكسر
بوده الهام بخش من به صفات
آن متانت كه در تو بود و خطر
بانگ پاى تو وقت گام زدن
بود در گوش من نوازشگر
وينك آن بانگِ پاست در گوشم
چون به چشمم لقا و قامت و بر
اَخم تو ريخت در دلم اندوه
نوشخندت به كام من شكّر
اى پدر، اى بزرگوار انسان
اى پدر، اى ستوده راىْ بشر
جاودان باد روح پاكت شاد
در پناه عنايت داور

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.