skip to Main Content
راز شيدايى

آن شب از دفتر چشم تو غزل ها خواندم
چه غزل ها كه به ياد دل شيدا خواندم
موج مى زد ز فريبا نگهت عشوه و ناز
وآنگه از چشم تو دلجويى دريا خواندم
آن شب آن چهرة تابنده و تاب سر زلف
ديدم و قصه ی بى تابى فردا خواندم
محو شوق از نگه جاذبه خيز تو شدم
راز سرمستى از آن ساغر صهبا خواندم
راز شيدايى و پا بر سر آرام زدن
در سراپاى وجودت به تماشا خواندم
تا گشودى دو لب بوسه طلب را به سخن
نكته ها زآن لب شيرين شكرخا خواندم
اين كه افروخت به بيدارى من شمع مراد
درس عشقى ست كه در عالم رؤيا خواندم
آن حقيقت كه ز ديدار خرد پنهان بود
در خط جام به دمسازى مينا خواندم
رازِ هر مذهب و دين مكتب انسانى بود
كه بسى نكته در اين مكتب والا خواندم
 شرح پايندگى عشق و هنر بود ادیب
آنچه در حاشیه ی دفتر دنيا خواندم