بي تو اي گـل ساحت دل را صفائي نيست، نيست
بلبل اين بـــــــاغ را شور و نوايي نيست، نيست
رخت هستي خوش بود گر باشدش زيور ز عشق
ورنه اين فرسوده کــــالا را بهايي نيست، نيست
روي دلجويت، ز خـــــــاطر مي برد گـَـرد ِ ملال
ورنه اين آيينه را هرگز جــــلايي نيست، نيست
گرم جوشيدن به ياران خوش بود، کـــــاندر و ِداد
اين سلام سرد، کـــــم از ناسزايي نيست، نيست
در طريقت بي تأمل پا منه، کـــــــــــــاندر سلوک
عارفـــــــان را جر تأمّل رهنمايي نيست، نيست
کِي توان فارغ ز دل گشتن، کـــــــــــه راه اشتياق
آنچنان راهي ست، کورا انتهــايي نيست، نيست
خواستم بوسم لبش را، همتم يــــــــــــــــاري نکرد
شرم ِ همت سوزهـم، غيرازبلايي نيست، نيست
اشک و آه عشق را نــــــازم، کـــــــه گلگشت مرا
جز درين آب وهوا، نشو و نمـايي نيست، نيست
مدعي را از سبکقدريست دعوي هــــــــــــا فزون
ورنه سنگين مايگان را، ادعــايي نيست، نيست
هستي از دنياي ديگر، همدم دل شو «اديب»
کـــاندراين ظلمسرايت آشنايي نيست، نيست