skip to Main Content

جدايم از تو و در حيرتم چه كار كنم
مگر گهى غزلى در غمت شكار كنم
نوشتم اين غزل تازه را در آن دفتر
كه داده اى تو به من تا كه يادگار كنم
ره فريب ندانم تسلّى دل را
نه مرد آن كه بر او حقه اى سوار كنم
ز بس كه مدعيان را سياه دل ديدم
دعا به دولت رندان ميگسار كنم
بهار من تويى اى نازنين شكوفة باغ
كه هر زمان ز رخت تازه نوبهار كنم
گرم خودى نشناسند مهتران وطن
گمان مدار كه من ترك اين ديار كنم
به هر نفس كه زنم دل شماره برگيرد
كه چون تحمل اين رنج بى شمار كنم؟
چو نيست درخور قدر تو گوهرم در دست
به پايت اين غزل نغز را نثار كنم
قرار از كف من برد جور مظلمه جوى
در اين بليّه ندانم كجا فرار كنم
به عقل جاه طلب جاى فخر باقى نيست
به عشق بايدم الحق كه افتخار كنم
در اين ديار تويى يار من به دلدارى
چه سان تحمل بار فراق يار كنم؟
 در اين كشاكش قدرت مرا سزاست « اديب »
كه بر سرير سخن كسب اقتدار كنم