skip to Main Content
  • شعر
زبان مادرى

پس از پيروزى اعراب بر ايرانيان يكسر
كه تقدير الهى بود و محتوم از زيانكارى
نبودى از تمدن، تازيان را بهره جز اندك
نه از آداب ديوانى، نه رسم مملكتدارى
به ‏ناچار از پى تنظيم دخل و خرج هر سامان
طلب كردند در كار خود از ايرانيان يارى
پس آنگه كاردان مردان ايران، حل مشكل را
تعهد كرده، بگشودند راه دفع دشوارى
به لفظ پارسى، ديوان و دفترها طرازيدند
نه از الفاظ تازى، كز عرب جستند بيزارى
چو شد «حجّاج» خون‏ آشام بر ايران ‏زمين حاكم
ز روى كبر و نخوت، از تعصب وز سبكسارى
به تازى گفت بايد كرد ديوان رسايل را
كه احساس حقارت بود چون خون در تنش جارى
كس اين فرمان نپذرفت از زباندانان ايرانى
به‏ جز يك تن به‏ نام «صالح» و مايل به غدّارى
بر او «زادانِ فرخ» سخت تُنديد و نكوهيدش
كه بود از جمله پاكان وطن در سِلك عيّارى
به جرم مهر ميهن كُشت حجّاج آن دلاور را
به جايش نصب «صالح» كرد از بهر تبهكارى
چو شد «صالح» مصمم تا به تازى دفتر آرايد
بيامد نزد او «مردانشه» آن تنديس هشيارى
به‏ سان باب خود «زادانِ فرخ» گفت با «صالح»
مكن كارى كه باشد مايه چندين دلازارى
زبان مادرى را خوار مپسند، ار پدر دارى
كه اين باشد به قلب مام ميهن ضربتى كارى
زبان خويش را گر خوار سازى، واى بر حالت
كه خواهى برد قوم خويشتن را جانب خوارى
چو «مردانشه» نشد بارى حریف «صالحِ» طالح
وزو سر زد چنان كارى، بدان حد از زيانبارى
برآمد دست نفرينش به‏ سوى آسمان وآنگه
بدو گفت اى سيه‏ كردارِ از فهم و خرد عارى
بدينسان كز زبان پارسى بر هم زدى سامان
خدا برهم زند سامانت اى نامردِ اعصارى
«اديب» اكنون چنين گويد كه نفرين باد بر آن كس
كه شعر پارسى را افكَنَد در نابهنجارى
زبان پارسى را شعر باشد چو دژى رويين
دريغا گر نماند بهر اين دژ فرّ و ستوارى