سخن بهنزد گرانقدر مردمِ هشیار
عطیهایست فروزنده و گرانمقدار
بهپیشگاهِ خردمند مردِ دریادل
سخن عزیزتر آمد زِ گوهرِ شهوار
سخن عطیهی والای عالمِ بالاست
که گشت بهرهی انسان زِ درگهِ دادار
سخن بمانَد و گنجینهی کمال از مرد
نه مخزنِ گهر و گنجِ درهم و دینار
به بحرِ فکر، سخنور چو غوطهور گردد
بسا لآلیِ رخشان که آورد به کنار
به یک دقیقه که شاعر شود دقیق بهفکر
رسد دقایقِ طبع و خیال او به هزار
نمیرد آنکه زِ کلکش بهجای ماند اثر
که جاودانه همی زنده داردش آثار
***
بهویژه «سعدیِ شیراز» آنکه در نُه چرخ
نتافت اخترِ سعدی چون او به هیچ دیار
بلندپایه سخنآفرینِ گردونفر
که گشت گفتهی او وردِ ثابت و سیار
همان خجستهسیَر، شاعرِ فضیلتکیش
که پیکرِ هنر از شعرِ او گرفت شعار
همانکه با سخنِ خوش به رهگذارِ حیات
زِ لوحِ خاطرِ غمدیدگان سترد غبار
سپهرمرتبه گویندهای که نیک افتاد
طنینِ شهرتِ او، زیرِ گنبدِ دوّار
بهشهرِ علم، برافراشت رایتِ تسخیر
بهراهِ فضل، برانگیخت مرکبِ رهوار
زِ لطفِ طبع بیآراست باغِ فضل از گل
زِ حسنِ خلق بپیراست شاخِ علم از خار
زِ شعرِ نغز، به جان داد قوتِ راحتبخش
به فکرِ بکر زِ دل برد اَندُه و تیمار
به باغِ طبع چه پرورده گونهگون ریحان
زِ شاخِ فکر چه آورده رنگرنگ اثمار
بیانِ او چه بیانی لطیف و شهدآمیز
کلامِ او چه کلامی بدیع و شکّربار
بیانِ او همه خاطرنواز و شورانگیز
کلامِ او همه راحتفزای و بهجتبار
***
بیان اوست گهربارتر زِ ابرِ مَطیر
کلامِ اوست دلانگیزتر زِ بادِ بهار
لطافتِ سخنش فیالمثل چو دیبهِ روم
شمامهی قلمش بیگمان چو مشکِ تتار
زِ نظمِ اوست نظامِ بلاغتِ تقریر
زِ شعرِ اوست شعارِ فصاحتِ گفتار
بود کنوزِ بلاغت به نظمِ او مکنون
شود رموزِ فصاحت زِ نثرِ او اظهار
به کلک و طبع همو داد مایهای افزون
زِ نظم و نثر همو ریخت پایهای ستوار
کند ستایشِ رفتارِ نیک و خیراندوز
کند نکوهشِ کردارِ زشت و ناهنجار
به طبعِ توسن گردنکشانِ دهر آموخت
زِ تازیانهی گفتار، شیوهی رفتار
فروزشِ سخنش چون به تیهِ ظلمت، نور
گزارشِ قلمش چون به جشنِ بهمن، نار
قصایدش همگی گرمتر ز بوسهی عشق
لطایفش بهمثل نرمتر ز گونهی یار
سرود بس غزل نغز و قطعهی پرشور
بهحکمِ ذوقِ سلیم و قریحهی سرشار
لطافتِ غزلش فیالمثل چو چشمِ غزال
ظرافتِ مثلش بیبدل چو چهرِ نگار
چهگویمت زِ «گلستانِ» او که هر ورقش
بود زِ لطف و صفا، رشکِ صفحهی گلزار
خزانِ دهر نیابد به «بوستانش» راه
که پایدار زید چون گلِ همیشه بهار
به «طیباتش» اگر روی آوری، بینی
که مشکبویتر آمد زِ طلبهی عطار
نصایحش همه قلبِ عوام را اکسیر
بدایعش همه نقدِ خواص را معیار
به هفت قرن که رفت از زمانِ او امروز
کند زمانه به پایندگیش نیک اقرار
***
بسا بروجِ مشیَّد، بهماه بر شده بود
که جمله محو شد اندر تحوّلِ ادوار
بسا ولایتِ آباد و کشورِ معمور
که شد خراب و تهی گشت زآدمی ناچار
بسا منابعِ ثروت که روزگارش زود
بهخاکِ تیره مبدل نمود زرِّ عیار
بیآمدند و برفتند و هیچ ننهادند
بسا توانگر و شاه و اتابک و سردار
چو کرمِ پیله تنیدند تارِ عُلقه به دهر
ولیک کرمِ لحد خورد پودشان با تار
زِ سنگِ خاره برافراشتند طرفه قصور
ولیک خوار بخفتند زیرِ سنگِ مزار
نه نام ماند از آنان، نه یادگارِ جمیل
نه جام ماند از آنان، نه چهرهی گلنار
زِ زرِّ سرخ نجستند غیرِ خفت و ننگ
به خاکِ تیره نبردند غیرِ نکبت و عار
ولی زِ گفتهی «سعدی» بسا گهر باقیست
گرانبها و گرانمایه و گرانمقدار
به هرکه بنگری از خاص و عام و پیر و جوان
زِ شعرِ دلکش اویند جمله برخوردار
بسا کسا که به محنتسرای دهر، زدود
به صیقلِ سخنانش زِ لوحِ دل، زنگار
بسا کسا که در آیینهی کلامش دید
جمالِ عشق و عفاف و شمایلِ دلدار
حلاوتِ سخنش بیشتر شود معلوم
هرآنچه گفتهی او بیشتر شود تکرار
خوشا به خطّهی فرخنده اخترِ شیراز
خجسته منشأِ آثار و مطلعِ انوار
از آن سبب که در او یافت پرورش سعدی
سزد که فخر کند بر ممالک و امصار
کنون زِ کلکِ سخندانِ حقگزار «ادیب»
بر آستانهی «سعدی» شد این چکامه نثار
* این قصیده در بهار ۱۳۳۰ هنگام گشایش آرامگاه بازسازیشدهی شیخِ اجل سعدی سروده و همان وقت بهشکل جزوهای منتشر شد.