skip to Main Content

امروز او در میان ما نیست. بزرگ‌مردی از تبار آزادگان با گوهری پاک و سرشتی مینوی. شاعری وارسته و آزاده که سراسر عمر پربار خویش را بر سر پیمان با میهن و سربلندی آن نهاده، در برابر پلیدی‌ها و ناروائی‌ها سرافراز ایستاده و نام را به ننگ نیالوده است. پاک‌مردی که اسیر هیاهو و جنجال‌های زمانه نگشته و راستی و درستی، در اندیشه، سخن و کردار او بازتابی نمایان و درخشنده داشته.

به یاد می‌آورم طنین پرتوان صدایش را به هنگام خواندن سروده‌های حماسی. از «حماسه‌ی ایران» و «وحدت ملی» گرفته تا «مُفاخره‌ی زندانی» و «به‌پیشگاه فردوسی»، آن‌چنان تأثیرگذار بود که خون در رگ‌هایم به جوش می‌آمد و مهر به میهن و مردم آن سراپای وجودم را فرامی‌گرفت.

به گوش جان می‌شنیدم … صدای آرام و دلنوازش را زمانی که در نهانخانه‌ی دل، پرنیان گلرنگ سخن را بر پهنای عشق و دلدادگی می‌گسترد، سر به زانوی غزال غزل می‌نهاد و نغمه‌ی شور و مستی ساز می‌کرد، زخمه‌هایش بر تار دل مهرآفرین بود و شوق زندگی را در دل و جانم برمی‌انگیخت.

پیکر ظریف، چهره‌ی مهربان و نگاه گیرنده‌اش، با اندیشه‌ی سترگ، دلِ پاک و اراده‌ی استوار قرین گشته، از او شخصیتی ساخته بود، دوست داشتنی و قابل احترام.

تا آن‌جا که در خاطر دارم، تابندگی مهرش از شعله‌ی خشمش فروزنده‌تر بوده؛ اما با گذشت زمان و در رهگذار عمر، تابش مهر، قلب تپنده‌اش را مسخّر کرده و شعله‌های خشم در وجودش سرد و خاموش گشته بود. 

پدر ستایشگر زیبائی‌ها بود و اشعار توصیفی‌اش، بازتاب طراوت، تازگی، رنگارنگی و گوناگونی صحنه‌های طبیعت. او چشم بر طبیعت دلنواز می‌گشود و سرخوش از نسیم بهاری، دل به دیدار خوبی‌ها شاد می‌داشت.

نگاهش به زندگی همراه با خوش‌بینی و نیک‌اندیشی بود. او به جهان هستی و مظاهر و نشانه‌های آن عشق می‌ورزید، و بازتاب این نگرش، خشنودی او از زندگی را به دنبال داشت. ابیاتی از شعر او با نام «شکرخند شادی»:

بیا تا به شادی بهار آوریم

چرا چون خزان، دل، فکار آوریم؟

سزد گرچو بشکفته گل‌های باغ

تبسّم به روی بهار آوریم

نشاید که از دستِ صیاد غم

به دل ناوَک جانشکار آوریم

سزد گر به طاق و رواق امید

بسی نقش زرینه‌کار آوریم

بسی دلخوشی‌هاست در روزگار

فزونتر که اندر شمار آوریم

طبیعت زِ ما غمگساری کند

بیا رو بدین غمگسار آوریم

گشائیم از چهره آژنگ و چین

شکرخنده بر لب، نثار آوریم

به اندوهخواری چه پوئیم راه

سزد گر دلی شادخوار آوریم

گهِ سیل توفنده‌ی حادثات

دلی همچو کوه استوار آوریم

زِ لبخند خورشید بر کوه و دشت

همان به که دل کامگار آوریم

شب وصل در دامن ماهتاب

سری خوش به دامان یار آوریم

زِ اشعار مستی‌دهِ جانفزای

به ساغر می خوشگوار آوریم

زِ آوای تار و نی و ضرب و ساز

به تن نشئه‌ در پود و تار آوریم

به روئین تنی در نبرد حیات

همان نقش «اسفندیار» آوریم

سزد گر جهان را به بد ننگریم

زِ خوش‌بینی افسون به کار آوریم

به نامردمی‌ها ندوزیم چشم

به مردانگی افتخار آوریم

به امید فردای دلخواه و خوش

یک امروز در دل قرار آوریم

    

پدر اندیشمندی بیداردل و شاعری هنرمند بود که وسعت اندیشه را با گردش قلم، درمی‌نوردید و سروده‌هایش را با آرایه‌های لفظی و معنوی می‌آراست و زیور می‌بخشید. اشعاری که هم فاخر است و هم درون‌مایه‌ای گرانبار دارد. او شاعری بود که جان‌مایه‌اش را در کالبد  واژگان روان می‌‌ساخت. اشعاری که چون از جان برخاسته بود، بر دل‌ها می‌نشست و می‌نشیند.

پدر با ناراستی‌ها و ناروائی‌ها سر سازش نداشت. او که گوهر عزت خویش را رایگان به دست نیاورده بود، دام قدرت را پرخطر می‌دانست و با خوش‌خوئی و مردم‌نوازی در پی راهیابی بر بام فضیلت بود:

عبرت از بدعهدی ایام می‌باید گرفت

این پیام روشن از خیام می‌باید گرفت

خواهی ار نام بلند و چهره‌ی گلگون به دهر

چون شفق از دور گردون جام می‌باید گرفت

دامِ قدرت بس خطرناک است و کامش پُرنهیب

پس برون از دامِ قدرت جام می‌باید گرفت

از رهِ خوش‌خویی و مردم‌نوازی‌ها «ادیب»

بر سرِ بامِ فضیلت، نام می‌باید گرفت

    

او ارزش‌ها را می‌شناخت و سپاس می‌گفت، اما بر حق‌ناشناسی، و تنگ‌نظری، چشم فرو‌بسته، اسیر اندوه زمانه نمی‌شد. بر بال پرندگان مهاجر می‌نشست و در مسیر خیال به شهر افسانه‌ها سفر می‌کرد. شهری که از بدگهران در آن نشانی نبود و با دست وفا، گلِ عشق و برگِ الفت، پیوند می‌یافت. 

و این ابیاتی است از «شهر افسانه‌ها»:

خواهم که تدارک سفر بندم

زی شهر فسانه، رخت بر بندم

تا چند درین مَغاک هول‌آگین

بر روی خود از گریز، در بندم

تا چند مُنازعات گیتی را

وابینم و دل به بحر و بر بندم

تا چند به بویه‌ی پیامی خوش

آویزه‌ی گوش بر خبر بندم

تا چند چو کرم پیله بی‌حاصل

بس تارِ تنیده بر مَقَر بندم

تا چند در انتظار تک‌تازان

افسار بصر، به رهگذر بندم

تا چند قوام مفسدان بینم

خود گرچه زِ رویشان نظر بندم

شد خسته زِ بار غم بر و دوشم

خواهم به نجات خود کمر بندم

از وضع زمانه چون دلم خون شد

رخت سفر از پی مفر بندم

زی شهر فسانه‌ها رَوَم، کآن‌جا

پیرایه‌ی سرخوشی به سر بندم

در شهرِ شکوه‌پرور خوبان

دروازه به روی بدگهر بندم

آن‌جا همه‌گه صفای جان یابم

در، بر رخ نفسِ خیره‌سر بندم

آن‌جا گلِ عشق و برگ الفت را

با دستِ وفا به یکدگر بندم

آن‌جا به هوای درک آزادی

امّید ثمر بدین شجر بندم

جان در رهِ شاهد سخن بازم

دل در خَم طرّه‌ی هنر بندم

تا گلبن طبعم آورد گل‌ها

دل را به سِتاک شعرِ تر بندم

    

در پایان باید بگویم، هیچ‌گاه از نظر دور نمی‌ماند که پدر همواره از همنوایی همسری فرهیخته و پاکدل بهره‌مند بوده است. زنی خوش‌فکر و کار آزموده که دل‌سپرده‌ی پدر بود و یاری‌دهنده او در همه‌ی عرصه‌های زندگی فردی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی؛ زنی که سایه به سایه همراهیش می‌کرد و با نگاهی مهرآمیز و زبانی پرآفرین پدر را می‌ستود. زنی که وجود پرمهرش، کانون خانواده را گرم می‌کرد و یاد و خاطره مهربانی‌هایش پس از سال‌ها خاموشی پیوسته روشنی‌بخش جانِ ماست.

به روان پاک این دو وجود گرانقدر درود می‌فرستم و آمرزش آنان را از خداوند هستی‌آفرین خواستارم.
پوراندخت برومند