skip to Main Content
  • شعر

۲۱خرداد،زادروز فرزانه گرانمایه زنده‌یاد عبدالعلی ادیب برومند شاعر ملی ایران را گرامی میداریم.
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تادگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

 

شکایت

دارم دلى به سينه‏ گدازان
چون تفته آهنى كه به سندان!

چون خار و خس كه در دم آتش
چون برگ و بر كه در كف طوفان!

چون ساغرى كه خورده به خارا
چون آهنى كه سوده به سوهان!

آكنده از غمى جگر آويز
آشفته از دمى شرر افشان!

چون كوره ‏اى به شعله جوّال[۱] چون مجمرى به گونه مرجان!

آماس كرده چون شكم كوه
بالا گرفته چون دل كوهان!

كالا خريده از كفِ حسرت
تنخواه جسته از درِ خسران!

آزرده از زمان الم خيز
افسرده از جهان ستمران!

از زشتواره جنبش گردون
از ننگباره پويش انسان!

از خلقِ سرسپرده به آزار
از قوم دل نهاده به خذلان!

از وضعِ نابه سازِ دل آشوب
از كارِ نابه رسمِ پريشان!!

ها اين منم كتيبه اندوه
بر سردرِ عمارت ويران؛!

ها اين منم شمايل افسوس
در چارچوب غصّه به زندان!

ها اين منم دريچه تشويش
بگشوده بر سراچه بُحران!

درمانده در كشاكش هستى
بر درد دل نيافته درمان!

كوهى‏ ست بر دلم زغم و رنج
نبْود نفس كشيدنم آسان!

چون دم برآورم ز تهِ دل
دَلْوى گِران كشم ز چَهِ جان!

پيوسته پاى خسته آسيب
همواره دست بسته حرمان!

شوراب رانده از مژه بر روى
خوناب خورده چون تره برنان!

تنديس‏ وار، ساكت و بى‏ نقش
مرداب نقش، راكد و حيران!

آدينه سان ملازم تعطيلِ
افكار من چو طفل دبستان!

گويى تراش خورده نِى استم
ديرى نهان به جوفِ[۲] قلمدان!

خط خورده مُهرِ ذيلِ براتم
تا، گشته زير دفتر نسيان!

زنهارى[۳] حصارِ مسّخر
متوارىِ ديار غريبان!

آواره صحارى حيرت
سرگشته مجارى عصيان!

هنگامه‏ جوى عرصه تقدير
هنگام را نيافته امكان!

كُشتى گِراى پهنه فرهنگ
سرخورده از تهمتنى اين سان!

بسيار دان حريفِ سخت كوش
دلخسته از تهاجم هذيان!

چون شيرِ حذف گشته زپرچم
فرسوده در كنار نيستان!

با جنگديدگى[۴] سپرافكن؛
در چالِش حقيقت و بطلان!

از دورباشِ موكب تهديد
خارم به جان خلد ز گريبان!

در سينه از تداوم آسيب
شد خاطرم تَبَلْوُرِ كسلان!

دل همچو چشم سوزنم از چيست؟
گر سرمه ام به چشم «صفاهان»

***

درد منست درد خلايق
نى درد خويش و حجره و ايوان!

هرگز نبوده‏ ام گذران را
در تنگناى قلت و نقصان!

عنقا صفت، به قاف فضيلت
بانام و ناز و نعمت و عنوان!

بودم بَرّى ز سلطنت نفس
بى‏ اعتنا به سُلطه سلطان!

جان در گرو نهادم از اول
از بهر سرفرازى ايران!

عمرى به رهنوردىِ اصلاح
در جُنب‏ و  جوش و جلوه و جولان!

سنگ وطن به سينه زدم سخت
تا بر شود به قلّه عمران!

ليك از دسيسه بازى اغيار
ماند اين رَجا[۵]، به پرده كتمان!

هر چند نيستم گنه آلود
وز شيوه گذشته پشيمان!

ليكن به دوش مى‏ برم از شهر
تابوت آرزو، به ستودان[۶]!

در ماتمِ مقاصد و آمال؛
خون مى‏ خورم چو نطفه به زهدان!

تحميل جنگ و كوه خسارات،
آتشفشان بود به دلم هان!

چون «رستمم» به سوگ «سياووش»
از آشنا و غير در افغان!

شايد اگر دمار برآرم
ز «افراسياب» جور به عدوان!

جوهر شوم به خنجر پولاد
در جان خصمِ كشور «ساسان»

پيكان شوم به چشم اجانب
آن نرّه غول‏هاى بيابان!

***

اخبار دهر، جمله دژمناك
اوضاع شهر، جمله دژم ‏سان!

كشتار و جنگ و فتنه و آشوب
نيرنگ و رنگ و حيله و دستان!

هر جاى، درگشوده به تزوير
هر سوى، رخ نموده به بهتان!

گيتى تبه ز شرّ بشر زاد
عالَم سيه ز ظلم فراوان!

بس گفته از حقوق بشر رفت
كآنرا نه سر پديد و نه سامان!

نايد به چشم، جز بد و بيراه
درديوْ لاخِ نكبتِ دوران!!

خالى ز واژگان خلوص است
قاموس رهبران جهانبان!

دنياى غرب، آيتِ تخريب
اقليم شرق، آلت فرمان!

شد فكر زرپرستى مطلق
قائم مقامِ منطق وجدان!

كار فروش اسلحه بركند
صلح و سلاح را پى و بنيان!

نايد به گوش نغمه موزون
از مردمى رميده ز ميزان!

دنيا خراب و درهم و برهم
چون جنگل وحوشِ غريوان![۷]

در جان هم فتاده به وحشت
وحشى دَدان به چنگ و به دندان

بانگ و غريو و غرّش غمبار
آهنگ جشنواره ايشان!!

مشتى عناد پيشه كين توز
سرحلقگان شورش و طغيان

مردم ستيز و فتنه برانگيز
انسان گريز و عارى از ايمان

گيتى مدار گشته به ناحق
ظلمت فزاى گشته به كيهان

گرگانِ حمله ‏ور به غزالند
ديوان درس داده به شيطان

از شرّ اين قبيل شياطين
بايد گريخت بر در يزدان

تا در گذشتِ روز و مه و سال
آذر درآيد از پى آبان

پيروز باد خير و عدالت
بر شرّ و ظلم و كينه و عدوان

[۱]. ميدان‏دار، تازنده.
[۲]. جوف: ميان، داخل، درون.
[۳]. زنهارى: امان‏خواه، پناهنده.
[۴]. جنگديدگى: مقصود مبارزات سياسى است.
[۵]. رجا: اميد
[۶]. ستودان: گورستان
[۷]. غَريوان: فرياد كننده، خروشنده