skip to Main Content

دلخوشى‏ هاى  جهان را حادثات از ياد برد
سيل غم دولتسراى عيش را بنياد برد
روزگارى بود و عشقى بود و حالى بود و آه
كان همه گلبرگ را از باغ هستى باد برد
گوش عالم كر شد از فرياد مظلومان، ولى
گوش‏بندى‏ ها، اثر از ناله و فرياد برد
عمر ما در آرزوى داد اگر بر باد رفت
داد كمتر زن كه ظالم را هم آن كو داد برد
بود آزادى بشر را ارمغانى از بهشت
رهزن آزادگى اين تحفه را آزاد برد
چيره شد بر خلقِ عالم نكبت شرّ و فساد
چيرگى‏ ها خيرگى آورد و خير از ياد برد
قهرمان‏ها داشت اين افسانه ی شيرين عشق
شهرت اين قهرمانى را چرا فرهاد برد؟
درد ما در دادخواهى گر دمى تسكين نيافت
عاقبت بيدادگر را هم تب بيداد برد
بى ‏گمان ره سوى ويرانى برد در كار عشق
هر كه غافل گشت و رخت از اين شكوه‏ آباد برد
آتشى افروخت انسان از طمع در قرن ما
كآبروى هر چه انسان بود اين همزاد برد
چون نبَرد آورد با ديو پليدى ‏ها اديب
كلك رويينش گرو از خنجر پولاد برد

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.