عاشقان را در جهان جز خاطری نا شاد نیست
خاطر ناشاد جز با عاشقی همزاد نیست
تنگنای سینه بر دل راه آزادی ببست
وای بر احوال مرغی کز قفس آزاد نیست
ای صبا از من بگو آن یار شهر آشوب را
کز غمت در کشور دل گوشه ای آباد نیست
پر گشایانیم و ما را رخصت پرواز، نه
دردمندانیم و ما را طاقت فریاد نیست
زیستن بی گلرخی نتوان که بس باشد دریغ
گر چمن را لاله و سرو و گل و شمشاد نیست
در طریق عشقِ شیرین ، نیست خسرو مرد راه
طی این ره را کسی آماده چون فرهاد نیست
لانه ی مرغ خوش الحان گر چه ویران گشت لیک
عاقبت ویران تر از کاشانه ی صیاد نیست
ای که بر جانها حکومت یافتی انصاف ده
هر که شد حاکم ، مگر مسئول هر بیداد نیست
دلبری را رسم و آیین ، شیوه ی دلداری است
مُلک داری را طریقی به ز رسم داد نیست
جز گروهی فارغ از درد دل مردم ، ادیب
هیچ کس در روزگار ما، دگر دلشاد نیست