skip to Main Content

خواهم كه تدارك سفر بندم

زى شهرِ فسانه رخت بربندم

تا چند در اين مغاك هول‏ آگين

بر روى خود از گريز، در بندم؟

تا چند منازعات گيتى را

وا بينم و دل به بحر و بر بندم؟

تا كى دد و ديو آدمى ‏وش را

پيوند نظاره بر صور بندم؟

تا كى رسن صفات انسان را

بر رأس درنده جانور بندم؟

تا چند به بويه ي پيامى خوش

آويزه ي گوش بر خبر بندم؟

تا چند چو كرم پيله بى حاصل

بس تار تنيده بر مقر بندم؟

تا چند در انتظار تكتازان

افسار بصر، به رهگذر بندم؟

با ناله، سياه‏ معجر شب را

بر گردن بانوى سحر بندم

تا چند قوام مفسدان بينم؟

خود گرچه ز رويشان نظر بندم

شد خسته ز بار غم بر و دوشم

خواهم به نجات خود كمر بندم

از وضع زمانه چون دلم خون شد

رخت سفر از پىِ مفر بندم

زى شهر فسانه ‏ها روم، كانجا

پيرايه سرخوشى به سر بندم

دل از صُورِ خبيثه برگيرم

بر مردم آدمى سِيَر بندم

در شهر شكوه‏ پرور خوبان

دروازه به روى بدگهر بندم

آنجا همه گه به راه دل پويم

آنجا همه دل به زيب و فر بندم

آنجا گل عشق و برگ الفت را

با دست وفا، به يكدگر بندم

آنجا به هواى درك آزادى

امّيد ثمر بدين شجر بندم

آنجا نه پناه دل به سيم آرم

آنجا نه عنان جان به زر بندم

جان در ره شاهد سخن بازم

دل در خم طرّه ی هنر بندم

تا گلبن طبعم آورد گل‏ها

دل را به سِتاكِ[۱] شعر تر بندم

وز بهره ی كلك انگبين ‏بارم

يك رشته به ساق نيشكر بندم

آرايه ی صدق بر صفا بخشم

پيرايه ی صبر بر ظفر بندم

نى نسبت فضل بر فضول آرم

نى تهمت فهم بر حجر بندم

بگشوده ره بشر به خيريّت

در بر رخ ديوِ كيد و شر بندم

شادى كنم و به عشرت آرم رو

ره بر غم و درد جانشكر [۲]بندم

از مهد زمين بر آسمان پويم

گهواره زير، بر زبر بندم

وآنگه به سپاس ايزدى، خود را

بر درگه حىِّ دادگر بندم

آنجاست اديب جاى دلجويم

گر بويه ي رختْ زى سفر بندم


[۱]. ستاك = ساقه

[۲]. جانشکر=جانشکار

نظرات کاربران
  1. این قضیده یا غزل را چند سال پیش که من درخدمت استاد به انجمن فرهنگی ادبی امیرکبیر رفتیم ایشان آن را با یک صلابت خاصی خواندند که فوق العاده موردتوجه حاضران قرارگرفت ومن تحت تاثر شعرونحوه قرائت آن قرارگرفتم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.