skip to Main Content

اي آنکه بسته اي ز رخ دوست ديده را
حالي بپرس عاشق هجران کشيده را
دست نوازشي به سرش گر کشي رواست
با پاي غم به وادي حسرت دويده را
گيسوي مُشکفام ميفشان به روي خويش
تا بنگريم جلوۂ صبح دميده را
از حال زارِ خارکن خسته دل چه غم
در پاي گل به طرف چمن آرميده را
خاميست ميل صدر نشيني، نظاره کن
پاي درخت ميوۂ نیکو رسيده را
نبْوَد عجب که خسته دلان را نشاط نيست
خرّم مخواه، گلشن آسيب ديده را
زور جوان بيار چو تدبير پير هست
حاجت بود به تير، کمان خميده را
تکرارِ حرف گفته ندارد حلاوتي
تا چند بشنويم حديثِ شنيده را
گرشيخ شوخديده شد از يک پياله مست
معذور دار تازه به دوران رسيده را
از بسکه رنج برده ام از اختلاط خلق
رشک آورم سلامت عزلت گزيده را
شورطرب نماند مرا ديگر اي «اديب»
تا کي کنم شکار، غزال رميده را؟

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.