نيارم ديدن آن روزى كه بر جانت گزند آيد
دل نازكتر از برگ گلت، يك دم نژند آيد
نخواهم ديدن آن شامى كه باشى چون شفق دلخون
خوشا صبحى كه بر لبهاى سرخت نوشخند آيد
كمندى بهتر از خوبى نباشد صيد دلها را
ز بس خوبى تو، بدخواه تو را سر در كمند آيد
به جولانگاه طنّازى، رقيبت كو به تكتازى؟
كه در پايت به رقص از خُرّمى گلگون سمند آيد
ز بس نازك بدن بينم تو را، در جامه خواب اى گل!
از آن ترسم كه آسيبت ز پوشاك پرند آيد
پسند خاطر عارف نباشد زهد خود بينان
بنازم كفر عاشق را كه بس عارف پسند آيد
من اى ناصح از او چشم تمنّا برنخواهم داشت
عبث پنداشتى گوشم كمند آويزِ پند آيد
به تبريز ار رود شعرتر از دامان البرزم
صداى آفرين از قلّه كوه سهند آيد
بلند آوازه گردد چون اديب اندر سخندانى
كسى كو را سرود و شعر، از دست بلند آيد