نه هر كس لاف يارى زد به محنت يار من باشد
نه آن كو دل ز من برد آشنا دلدار من باشد
ز بس خونين دلم در گلشن هستى، از آن ترسم
كه فرش سبزه در پاى تفرّج، خار من باشد
چو قايقرانِ دور از ساحلم، كز وحشت طوفان
نواخوانى و ره جويى، شبانگه كار من باشد
چو غم روى آورد بر من، سوى آيينه روى آرم
كه جز در وى نبينم هيچ كس غمخوار من باشد
ز دست ديده كى نالم كه گر شد آفت اين دل
كنون هر شب، پرستار دل بيمار من باشد
بنازم در دل شب، چشمك گوياى اختر را
كه گرم گفتگو، با ديده بيدار من باشد
گهى زاهد كند منعم، گهى ناصح دهد پندم
چرا هر كس به نوعى در پى آزار من باشد؟
به قصرِ رفعت آيين اميرانم، چه مى خوانى؟
كه آسايشگه من، سايه ديوار من باشد
گرت آب بقا بخشند بى نور صفا اى دل
بگو اين موهبت كى در خور مقدار من باشد؟
اديبا! شعرتر باشد حلاوت بخش كام دل
شكر شيرين بود، اما نه چون گفتار من باشد