شب است و شاعر ميهنستاى كشور دارا
ز بعد ساليانى چند
از تدوين شهنامه
رسيد آنجا كه بايد سرگذشت پهلوان پهلوانان را
به پايان آورد فردا
به پايان آورد طومار عمر شهسوارى را
كه در ظلمت سراى نكبت دوران
چو خورشيدى فروزان بود
كسى كو هر زمان با تيغ تيز روشنايىها
همى بشكافتى قلب سياهى را
كسى كاندر گذشت سالها كوشش
به هنگام هجوم لشكر بيگانه بر كشور
بهين پاسخ سراى
خلق يارىخواه ايران بود
به روز حمله بردن
جرئتافزاى دليران بود
كسى كز بهر ايران،
گر چه نادانسته بر پهلوى پور خويش خنجر زد
همى خود را به راه ميهناش بر آب و آذر زد
***
در آن شب شاعر والا تبار ملى ايران:
كه چون سيمرغ، پور زال را با جان و دل پرورد
و با شرح دليرىهاى وى بس شاهكار آورد
غماش با خاطر افسرده نجوا داشت
دلاش چون نوگل پژمرده پژمان بود
نمىدانست اين ناخوانده مهمان از دل تنگاش چه مىخواهد؟
كه روحاش را همى كاهد
پى تسكين اين اندوه،
پياپى چند ساغر زد
سپس خواباش ربود و ديد «زرتشت» پيمبر را
كه با حالى فكار و حالتى ناخوش
در اوجِ آسمانها ناشكيبا بود
همى جوشيد و بخروشيد و نفرين بر جفاى روزگاران كرد!
جَزَع چون بىقراران كرد!
چرا بود اين چنين بىتاب؟
كسى كو روح پاكاش بود
در مينو همى شاداب
***
چو استاد بزرگ طوس نيكاش ديد
ز راز آن پريشان حالتى پرسيد!
بر او روشن شد اين مطلب كه سرو كاشمر را مىبُرند از بن
همان سر و بلند آواز را
همان سروى كه زرتشت پيمبر كاشت
كنون بيگانه تازى بگفت از بيخ و بن بايد برافكندن
كشن[۱] پيكر درختى را
كه خلقى مىگرايندش
به نيكى مىستايندش
كسى كز بدترين فرمانروايان بود، در دوران عباسى
نيارستى شنيدن وصف سروى كشور آرا را
كه محبوب خراسان بود
برايش اين نه آسان بود
درين حالت پيمبركى تواند ديد؟
برافكندن درختى را
كه بنشانيد با دست خود آن را بر درِ كشمر
ازين رو مىكند زارى!
ازين رو مىزند بر سر!
سپيده بردميد و شد حكيم نامور بيدار
ز خواب دوش و فكر كار امروزين
نبودش دست يازيدن به كلك و خامه و دفتر
تو گويى با نوشتافزارِ چندين ساله دارد قهر
به عكس روزهاى پيش
كه چون از خواب برمىخاست
شورى بهر نظم داستانها داشت
كنون دست و دلاش بيزار از پى گيرىِ كار است
شباهت يافت بين خواب دوشين با چنين كارى
كه امروزش بود در پيش
***
چو با اكراه بنشيند به جاى خود
ز بهر نظم كردن سرگذشت مرگ رستم را
چسان خواهد نوشتن شرح مرگ قهرماناش را؟
كشن سرو بلند بوستاناش را
چسان بدرود گويد پهلوان بىنظيرى را؟
قوى پيكر دليرى را
كه شرح حال او گسترده ميدانى
ز بهر شعر جانبخش حماسى بود
مگر دشمن تواند كشت رستم را؟
به هنجار جوانمردى
چسان الهام بخش شعر خود را
مرده در چاه عدو يابد؟
به نامردانگىها و به صد نيرنگ!
شده بيزار گويا از سرودن
پيش خود مىگفت
دگر كو بعد از اين حالى كه جنگ پردلان را صحنه آرايم
دگر كو ذوق و طبع پهلوان زايى
كه شوق مردمى را در بهين تنديس بنمايم
دگر با درگذشت رستم دستان چه بسرايم؟ چه بنويسم؟
چه بسرايم به وصف پهلوانى راد
كه بهر ميهناش جان باختن را كمترين ايثار مىدانست
يكى آزاده مرد قهرمانى بود
گرامى پهلوان نكتهدانى بود
دگر كو ذوق و احساسى؟
كه آرم در قلم ناگفته ابيات حماسى را
دگر خالىست زيرين پايه طبعم
دگركمبود دارد مايه فكرم
گر او در ماتم پروردهاش يعنى سياوَش
خون دل مىخورد
به سر خاك اسف مىريخت
سزدگر من هم از مرگ تهمتن
به ختم داستان او
نباشم زنده تا اين قصّه غمبار بنويسم
نباشم تا غم اين سوك جانفرساى دريابم
اگر كلكم تواند در هلاك او
عرقها بر ورق ريزد
سزد گر بشكند هم كلك و هم دستم
كزين بيچارگى رَستم!
***
پس آنگه با دو صد تشويش
قلم برداشت تا با چشم اشكآلود
و سيماى پر از آژنگ
نويسد آنچه را هرگز دروناش برنمىتابيد
سرشكش بر دورخ جارى
دلاش از ماجرا پرخون
قلم از بين انگشتان او افتاد!
نگارش را فرو بنهاد
بر آن شد تا مگر وقتى دگر آرامشى يابد
قرارى در دلاش آيد
مصيبت نامه مرگ تهمتن را بيارايد
ولى هرگاه روى آور شدى بر خامه و دفتر
به ذكر اين مصيبت خامه از دستاش گريزان بود
دو چشماش اشكريزان بود!
سرانجام اين مصيبتنامه را روزى
به اندوهى گران بنوشت
وليكن طبع گويايش زمانى چند
فروماند از سرودنها پريشاندل ز بودنها
————————————————————–
[۱]. كشن: تنومند