skip to Main Content
  • شعر

به باژتوس

طفلي زاد ازمادر

نژادش همچو قلبش پاک

همانا تحفه افلاک

بباليد اندرآن آبادي وشد سروري

با طبع اتشناک

به پويش رهروي چالاک

به کارکشتورزي بود دهقاني به ناز و نعمت آسوده

به ناپاکي و نا پاکيزگي دامن نيالوده

به دانش جان ودل بسته

ز هر آلودگي رسته

پس ازديرين زماني کوشش وتحصيل دانش ها

تفکر در زبان و پرسش اوضاع و کاوش ها

چوشيري با غرور شيرمردان

ازکنام خويش بيرون شد

زوضع خاستگاهش دل پرازخون شد

بغرّّيد ازسرخشمي که او را چاره جوي ناروائي کرد

مصمم در طريق رهگشايي کرد

بخواند ازدفتر پيشينيان

راز دلاور مردي و گردنفرازي را

زاحوال نياکان راه ورسم بي نيازي را

برآن شد تا به جسم ملتي افسرده جان بخشد

به روح مردمي محنت زده تاب و توان بخشد

بگيرد انتقام از دشمن ايران

بپاسازد بنايي نو به روي خانه اي ويران

قلم بگرفت و آغاز سرودن کرد

سپس ادراک بودن کرد

بگفت از سرگذشت پهلوانان وجوانمردان

سخنها دلکش وشيرين

زراز بودن و با سرفرازي زيستن بسرود

هزاران نکته رنگين

بگفت اي خلق ايران روزگاري اين چنين بوديد

به حشمت فرمان آراي جهان تا حد«چين» بوديد

به داد و دانش و فرزانگي فخرزمين بوديد

بپا خيزيد و از سستي بپرهيزيد

به بد خواهان درآويزيد

مگر گرديد دامنگيرتان ازعارفي صاحب نفس نفرين

مگرازياد برديد آن شکوه وشوکت ديرين

که از سرحد چين تا مصر در زير نگين کرديد

سراسر کشور ايران چوفردوس برين کرديد

چرا شوق سرافرازي وعزت درشما گم شد

چرا درجنگتان اسب رشادت عاري ازسم شد

چرا خاکسترنسيان فرو پوشيدآتش را

چه آتش آتشي کاندردل پاکان و دينداران فروزان بود

زرقصان شعله هايش دشمنان را دل گدازان بود

چه شد آتشگه بُرزين

چه شدآذرگشسب وآن همه آذين

کجابردند سروکاشمررا آن بدانديشان ؟

که بود ازاهرمن زادان دون فرمانده ايشان !

چوبردند آن مهين فرش بهارستانتان را گو کجا بوديد؟

چرا درپاي يک قوم بيابانگرد سرسوديد؟

چرا ازدست داديد آن همه نيرو؟

چرا بيگانگان را ره نبستيد آخر ازهرسو؟

چرا آتش زدند اينان به هرجا يک کٌتب خانه؟

به علم وفضل و دانش جمله بيگانه!

شما بوديد شاهد اين همه وحشي گريها را !

چرا درهم نکوبيديد اين سان بربريها را؟

به غارت مالتان بردند !

به ساغرخونتان خوردند!

به مرد وزن اسارت بار کردند آن تبه خويان!

گرفتند از براي بردگي آزادمردان را سيه رويان !

شما را راست گويم کز کدامين پروز۱ فرخنده بنياديد

بگويم کزچه نام آوريلان زاديد

بگويم در نکويي ها و رادي ها،مثل بوديد

همي دانا به گفتن ها ، همي مرد عمل بوديد

تن راحت طلب را درره تحصيل آزرديد

به هرعصري زدانش بهره ها برديد

تکاوراسبهاتان درره عزّ و شرف جانانه مي تازيد

دراوج سربلنديهايتان نام وطن مردانه مي نازيد

شما راپهلواني بود «چون رستم»

که ازبيمش گسستي زهرۀ شير ژيان از هم

کسي کوهفت خان وحشت آلود زمان طي کرد

درخشان فتح و پيروزي پياپي کرد

زگيووبيژن وگودرزوبهرام ارخبر داريد

چراچون مرغ زخمي سربه زيربال وپر داريد

به خويش آييد – هنرزاييد

ره همبستگي هارا جوانمردانه پيماييد

ره پاس وطن پوييد

سخنها را به اشعار دري گوييد

بگيريد اي دليران بر سر دوش ان درفش کاوياني را

ز سر گيريد دور سربلنديها وعهد کامراني را

بگيريد انتقام ازترک وتازي جمله تنگاتنگ !

به شمشيرارنشدکاري، سلاح آريد از فرهنگ !

زبان پارسي راهمچنان آداب ملي پاس بايد داشت

ز بهرکندن هرزه گياهان داس بايد داشت

به روح پاک رستم مي خورم سوگند

بس است اين بردباريها

بس است اين ناگواريها

بس است اين توسري خوردن

زشلاق ستمکاران تن آزردن

حکومتها ستم پرور

سپه داران خيانتگر

شماچون ميش سردرپيش وٌ

بس گرگان خون آشام درمنظر

بجنبيدآن چنان چابک

به روياروي طوفانها

که ازهرظالم دون

برکنيدازبيخ بنيانها

۱ – نژاد

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.