تاريخ خبر: سهشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۱ ـ ۵ محرم ۱۴۳۴ـ ۲۰ نوامبر ۲۰۱۲ـ شماره ۲۵۴۶۱ كوهها باهماند و تنهايند دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي /بخش يازدهم و پاياني |
اشاره: با پوزش از استاد باستاني و خوانندگان ارجمند، به سبب اشتباه ناخواستهاي كه پيش آمد و حذف پينوشتها، دوباره بخشي از پايان نوشتار استاد درج ميشود. البته ميتوان اين موضوع رابه فال نيك گرفت و نشانهاي از تعلق خاطر اين صفحه و خوانندگانش به آقاي دكتر باستاني و نوشتههايشان تعبير كرد! همين پريروز (يعني پريشب، عصر جمعه ۲۶ خرداد۱۳۹۱/۱۵ ژوئن۲۰۱۲ م) مخلص پاريزي در كنار همان آبشار نياگارا كه چند بار ذكر خيرش را كردهام، به چشم سرديدم كه ساعت ۱۰ و شانزده دقيقه بعدازظهر، مردي خوشچهره اصلاً اروپايي مقيم آمريكا به نام نيك ولاندا (Nik Wallenda) براي نخستين بار در عالم، از روي يك سيم بلند كه به دو طرف آبشار به جرثقيل بسته شده بود، با كفشهايي كه مادرش از پوست آهو دوخته بود، از طرف آمريكا به طرف كانادا به راهپيمايي روي سيم پرداخت؛ سيمي كه بيش از نيم كيلومتر (۵۰۰متر) طول داشت و ده متر بالاتر از آبشار نصب شده بود و تا پايين آبشار بيش از شصت متر ارتفاع داشت، و مخلص پاريزي با همين چشمي كه ديگر خيلي كم سو شده و در ميان جمعيت عظيمي، شايد نزديك به يك ميليون نفر(؟) كه از تمام كانادا و آمريكا آمده بودند، اين آدم را با آن پيراهن سرخ، «چو خون آلوده دزدي سر ز مكمن» (آنطور كه منوچهر گفته بود)، روي طناب لرزان راه ميرفت، ديدم كه آهسته قدمي بر ميداشت و «هر قدم دانه شكري ميكاشت» و اندكي كمتر از نيم ساعت اين پانصدمتر راه روي آب و معلق در هوا را طي كرد، در حالي كه پروژكتورهاي تلويزيون و نورافكنها اندام او را در ميان بخارهاي متصاعد شده از آب مشخص ميكردند. و جالبتر آنكه وسط راه با موبايل، با پدرش درآمريكا هم صحبت كرد! در واقع اين بنيآدم سرخاكي سرشته از گل، كل عنصر اربعه طبيعت و خلقت (يعني آب و آتش و باد) را در تسخير گرفته بود و خاكش هم كه البته خود او بود كه يك آدم جلمبر خاكي بود. او از آن طرف رود ( آمريكا) به اين طرف آبشار( كانادا) آمد و از اسب آهنين خود(= سيم) پياده شد و پاسپورتش را تسليم دو مأمور كانادايي كه منتظرش بودند، كرد و آنها مهر زدند وامضا كردند و مردم دست زدند. كار او در تاريخ عالم ثبت شد. آيا اين براي يك بچه روستايي پاريزي در قرن بيست و يكم عجيب نيست؟ چيزي را كه اگر ابوالفضل بيهقي ميخواست آن را گزارش كند، ميبايست هزار سال صبر كند. تا آنجا كه ميدانم، اين كار درتمام خلقت عالم تاكنون يك بار شده است و اينك مخلص پاريزي كه از دو هزار فرسنگ راه فاصله خود را به تورنتو رسانده، اين واقعه را به چشم سر ميبيند: به گيتي پيشماني، بيشبيني. هم رضاشاه را در اتومبيل، در جاده كرمان به سيرجان به چشم ديدهام كه براي سوار شدن بر كشتي بندرا به بندرعباس ميرفت كه از آنجا عازم موريس شود و يك شب را در سيرجان در باغ سوخك لاري گذراند؛ هم عبور تانك سپهبد زاهدي را از خيابان فردوسي با ز هم به چشم ديدم كه در ۲۸ مرداد به راديو بيسيم ميرفت؛ و هم فيلم گريه شاه را در دي ماه ۱۳۵۷/فوريه۱۹۷۹م ديدم كه با چشم اشكآلود از افسر گارد خداحافظي ميكرد، پس ديگر بايد دايره آرزو را تنگتر كرد. حافظ هم فرموده است: تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبدهباز هزار بازي از اين طرفهتر برانگيزد حرف آن شاعر بزرگوارمان درست، هرچند در يادواره اديب برومند هفتاد هشتاد ساله كه آقاي آريامنش آن را تدارك ديدهاند،۱ نبايد حرفي از پيري و كهنسالي زد، ولي باز همين شاعرهاي كوهستاني همكار اديب هستند كه ميگويند: چون پير شدي، كارجوان نتوان كرد كاري كه جوان ميكند، آن نتوان كرد خوابي سبك، از رطل گران نتوان كرد پيري است، نه كافري، نهان نتوان كرد نزديك به هفتاد كتاب و كمي كمتر از ۱۰۰۰ مقاله نوشتهام و تقريباً ديگر هيچ آرزويي ندارم، جز اينكه حالا كه ديگر به قول پاريزيها «آب به كرت آخر است»،۲ و ابويحيي سخت به قلع و قمع مواليد بعد از ۱۳۰۰ افتاده، نميخواهم به قول كرمانيها «داغ نخود بسوزانم»؛ ولي به هرحال تنها آرزويم اين است كه يك روزي، باد خنك شنگهاي با حاج عزيز و نسيم عصرهاي تل خاك سيد پاريز، بر مزار من نيز بوزد و در زيرخاك، خاطره وزش بادهاي پاريز را از لابلاي شاخ و برگ درختهاي تاويق خاك سيد كه پشت خانه ما درپاريز بود، در من زنده كند. همين و بس، كه به آهنگ لطيف سيمابينا خوش آواز نيمه كرماني ـ نيمه بيرجندي: نه هر ماه سحر [ جانم، ماه، ماه سحر] روي تو داره نه هركوه و كمر [جانم، عزيز، كوه و كمر] بوي تو داره هرچند همين چند جمله آخر باز هم بوي قال الغزالي از آن بلند است كه مولانا فرمود: بوي كين و بوي حرص و بوي آز در سخن گفتن بيايد چون پياز تو خود كيستي كه درخور آن خاك پاك باشي؟ موجود ضعيف و ناتوان، آن طور كه حسن مطلع مقاله«كوهيه» ما را با حسن ختام مقاله ما را با شعر نظامي كوه همراه ميكند؟ يكي مرغ بركوه، بنشست وخاست بر آن كُه چه افزود و زان كُه چه كاست من آن مرغم و اين جهان، كوه من چو رفتم، جهان را چه اندوه من؟ پينوشتها: ۳۳ـ نخواستم مثل خانم نژادحسني، نويسنده رمان «نميدانم شهريور هزارو سيصدو چند» حالا كه يادواره اديب برومند در پيش است، از او بپرسم مثلاً تولد شهريور يك هزار و سيصدو چند هستي و يادواره براي هفتاد سالگي است يا هشتاد سالگي؟ پيري و پختگي كسي تهيه ميشود كه «دندانهاي طفل» او را نميشمرند. در يادواره چه كار داري كه چند سال داري؟ شاعر هم گفته است: پيري چو رسيدهست، چه پرسي ز مه و سال در فصل خزان، برگ شماري نتوان كرد اين شعر را دكتر قباد فتحي، رئيس اسبق دانشگاه تبريز در تورنتو برايم خواند و ندانم از كيست. روايت شيرينتري از همين مضمون، منتهي در بحر ديگري شنيدهام كه ميگويد: پيري رسيده است، چه پرسي ز ماه و سال فصل خزان كه برگ شماري نميكنند مقصود اين است كه پرسشها در خزان زندگي با احتياط باشد. يك نيمه از يك رباعي داريم كه گمان كنم بهترين ديالوگ در اين ستون بوده باشد. آنجا كه ميگويد: عاشق نشدي، و گرنه ميدانستي/ پاييز بهاري است كه عاشق شده است! گوينده هيچ كدام از ابيات را نيافتهام. ۳۴ـ هر چند به پرحرفيهاي آخر مقاله مشمول قول كرمانيها ميشود در مورد خداحافظي پايكت كليد دان زنهاي كرماني، كه به قول خود آنها: «يك آش پختني طول ميكشد»؛ ولي به هر حال بايد خواننده يادواره را از «خاك و خل»هاي كرمان رها كرد و خاموش شدكه خردهگيران بگويند: «كوه زاييد و موش زاييد!» |