skip to Main Content
دكتر محمد ابراهيم باستاني پاريزي / بخش دهم


عجيب اين است كه بيشتر منتقدان علت خشك شدن درياچه ـ و در واقع نمك‌زار اروميه ـ را بستن سد بر رودخانه‌ها و حفر چاه عميق دانسته‌اند كه من با اينكه با چاه عميق در حكم كارد و پنير هستم، اينجا تنها موردي است كه ناچارم از آن دفاع كنم.
باري، نمك سرمايه بزرگ ذخيره قرون متمادي اروميه است و مي‌شود باايجاد كارخانه‌هاي استخراج نمك و داروسازي و شيميائي، صنعت بزرگي در آذربايجان فراهم كرد، و از نمك پراكني آن كاست كه دودش به چشم آذربايجاني‌ها نرود، و در عين حال با طبيعت هم در نيفتاد كه در جنگ با طبيعت، به قول شاعر:

گر دريايي، به شور بنشانندت

ورپيل‌تني چو مور بنشانندت

بنشين، كه ز خاستن ـ نخيزد چيزي

ورننشيني ـ به زور بنشانندت

طبعاً بسياري از مردم كه كوهنورد نبودند و عظمت كوه را از دور مي‌ديدند، يك تصور مبهم و مرموز از آن داشتند. تنها آنها كه مظاهر طبيعت مثل آب و آفتاب و خاك و هوا را احترام مي‌گذاشتند و تا حد پرستش بزرگ مي‌داشتند، ناهيدپرستان ـ خداي باران و آب و بيماري‌هاي بانوان بود كه تصور مي‌كردند آناهيتا بر گردونه‌اي كه چهار اسب آن را مي‌كشند سوار است و برفراز كوه‌ها اقامت دارد و قلعه و بارگاه براي خود ساخته است و اين برق تازيانه اوست كه از آن صاعقه مي‌جهد و تگرگ و برق و باران مي‌بارد.

داستاني كه نام نوتردام دو نثر Notre Dame de neige كوهستان‌هاي برفي مونترال را به ياد مي‌آورد.

نظامي آنجا كه از بانوي كوه صحبت مي‌كند، داستان خود را در بهرام‌نامه با چنين نتيجه‌اي ادامه مي‌دهد و اعتقاد دارد كه دروازه قلعه به كمك يك طلسم باز مي‌شود كه تنها يك تن از آن آگاه است. طلسم بانوي كوه در قلعه دختر كرمان است كه با كليد تيشه چاه خو و كه كين (= مقني) دروازه آن باز خواهد شد.

***

حال كه سخن به اينجا رسيد، بايد بازگو كنم كه مخلص پاريزي تقريباً ديگر آرزوئي ندارد در ۷۸ سالگي ـ كه سال هشت الهفت عمر مخلص هم هست ـ برآورده نشده باشد، عمري را خوب يا بد گذرانده‌ام هم «جفت شش» عمر را باخته‌ام و هم با دو هفت (۷۷) آن ساخته‌ام و اينك هشت باب بهشت در برابرم گشوده است.

يك سال بيشتر از اليزابت ملكه انگليس سير و سياحت كرده‌ام، دو سال پيش از فيدل كاسترو جوش چپ و راست را زده‌ام، و خيلي بيشتر از خواجه كون و مكان ـ زمان خورده‌ام و اندكي كمتر از خواج? خضر دور دنيا گشته‌ام، و سنة مشئومه را پشت سرگذاشته‌ام. از مصائب جنگ جهاني دوم و نان كوپني‌جان به در برده‌ام. چرچيل نخستين نخست‌وزير اليزابت دوم را به خاك سپرده‌ام، و شخصاً در خيابان شانزه ليزه ناظر عبور جنازه مارشال دو گل- احياء كننده فرانسه – بوده‌ام.

دلم مي‌خواست دو سه كلمه در باب وليعهدي مادام‌العمر پسر ملكه انگليس هم بگويم كه داستان مرگ وليعهد عربستان سعودي پيش آمد و زبان در كام كشيدم- چون يك لقب ديگر هم پدرم به من داده بود كه آن لقب وليعهدي بود و پاريزي‌ها همه مرا به عنوان وليعهد حاج آخوند مي‌شناختند و ظاهراً توقع او آن بود كه من يك روضه‌خوان شوم و بعد از او بر پله او بنشينم. كاري كه معلوم شدهرگز از عهده‌ام ساخته نبود- و هميشه آرزو مي‌كردم يك صدم از انباشته‌هاي تاريخي ذهن پدر را در ذهن داشتم و در جمع اظهار مي‌كردم- كه نبود و نشد.

معني وليعهدي را هر چند دركتاب‌ها زياد خوانده‌بودم اما به صورت واقعي درك نمي‌كردم كه تا اينكه همين سه چهار روز پيش، شاهزاده نائف‌بن عبد‌العزيز كه وليعهد عربستان سعودي قبل از شاه درگذشت- در حالي كه آخر عمر۷۹ ساله خود را در منصب وليعهدي گذراند- در مملكتي كه روزي ده ميليون بشكه نفت- زير يا بالاي صد دلاري- از چاه بالا مي‌آيد و به سلطان مي‌گويد:سلام عليكم. او ۷۹ سال عمركرد و تمام آرزومندي در وليعهدي گذراند و آخر كار معلوم شد كه مخلص پاريزي و نائف‌بن عبدالعزيز هر دو مصدق يك رباعي شده‌ايم كه سه مصراع آن از من است و يكي از شاعري- شايد كرماني- معاصر(؟) كه نامش را فراموش كرده‌ام. و در واقع آن مصرع هم مشمول همان نظري شده است كه من در حق رباعي گفته‌ام. و قبلاً بدان اشاره كردم، يعني وليعهد شديم و هيچي نشديم:

يك روز به تاريخ هم آهنگ شديم

چندي به هواداري فرهنگ شديم

توپي نزديم و قلعه‌اي فتح نشد

«تيمور نگشتيم، ولي لنگ شديم»

بالاتر از همه اينها اين كه همين پريروز- يعني پريشب- عصر جمعه ۲۶ خرداد۱۳۹۱/۱۵ ژوئن۲۰۱۲ م. مخلص پاريزي در كنار همان آبشار نياگارا-كه چند بار ذكر خيرش را كرده‌ام- به چشم سرديدم كه ساعت ۱۰ و شانزده دقيقه بعدازظهر، مردي خوش چهره اصلاً اروپائي مقيم آمريكا به نام نيك ولانداNik Wallenda – براي نخستين بار، در عالم، از روي يك سيم بلند كه به دو طرف آبشار نياگارا به جرثقيل بسته شده بود- با كفش‌هايي كه مادرش از پوست آهو دوخته بود، از طرف آمريكا به طرف كانادا به را‌ه‌پيمائي روي سيم پرداخت، سيمي كه بيش از نيم كيلومتر-۵۰۰متر- طول داشت و ده متر بالاتر از آبشار نصب شده بود و تا پايين آبشار بيش از شصت متر ارتفاع داشت، و مخلص پاريزي- با همين چشمي كه ديگر خيلي كم سو شده و در ميان جمعيت عظيمي- شايد نزديك به يك ميليون(؟) كه از تمام كانادا و آمريكا آمده بودند اين آدم را با آن پيراهن سرخ، «چو خون آلوده دزدي سرزمكمن- آنطور كه منوچهر گفته بود، روي طناب لرزان راه مي‌رفت- ديدم كه آهسته قدمي بر مي‌داشت و هر قدم دانه شكري مي‌كاشت و اندكي كمتر از نيم ساعت اين پانصدمتر راه روي آب و معلق در هوا را طي كرد- در حاليكه پروژكتورهاي تلويزيون و نورافكن‌ها اندام او را در ميان بخارهاي متصاعد شده از آب مشخص مي‌كردند- و جالب‌تر آنكه وسط راه با موبايل، با پدرش درآمريكا هم صحبت كرده، و در واقع اين بني‌آدم سرخاكي سرشته از گل كل عنصر اربعه طبيعت و خلقت يعني آب و آتش و باد را در تسخير گرفته بود- و خاكش هم كه البته خود او بود كه يك آدم جلمبر خاكي بود.

او از آن طرف رود- آمريكا- به اين طرف آبشار- كانادا آمد و از اسب آهنين خود(= سيم) پياده شد و پاسپورت خود را تسليم دو مأمور كانادائي- كه منتظرش بودند- كرد، و آنها مهر زدند وامضاء كردند و مردم دست زدندكار او در تاريخ عالم ثبت شد. آيا اين براي يك بچه روستائي پاريزي، در قرن بيست و يكم عجيب نيست؟

چيزي را كه اگر ابوالفضل بيهقي مي‌خواست آن را گزارش كند، مي‌بايست هزار سال صبر كند. تا آنجا كه مي‌دانم اين كار درتمام خلقت عالم تاكنون يك بار شده است و اينك مخلص پاريزي كه از دو هزار فرسنگ راه فاصله خود را به تورنتو رسانده، اين واقعه را به چشم سر مي‌بيند: به گيتي پيش‌ماني، پيش‌بيني

هم رضاشاه را در اتومبيل، در جاده كرمان به سيرجان به چشم ديده‌ام كه براي سوار شدن بر كشتي بندرا به بندرعباس مي‌رفت كه از آنجا عازم موريس شود- و يك شب را در سيرجان در باغ سوخك لاري گذراند، هم عبور تانك سپهبد زاهدي را از خيابان فردوسي با زهم به چشم ديدم- كه در ۲۸ مرداد به راديو بي‌سيم مي‌‌رفت، و هم فيلم گريه شاه را در دي ماه ۱۳۵۷/فوريه۱۹۷۹ م ديدم كه با چشم اشك آلود از افسر گارد خداحافظي مي‌كرد، پس ديگر بايد دائره آرزو را تنگ‌تر كرد. حافظ هم فرموده است:

تو عمر خواه و صبوري كه چرخ شعبده‌باز

هزار بازي از اين طرفه‌تر برانگيزد

حرف آن شاعر بزرگوارمان درست- هرچند در يادواره اديب برومند هفتاد هشتاد ساله كه آقاي آريامنش آن را تدارك ديده‌اند۳۳- نبايد حرفي از پيري و كهن سالي زد، ولي باز همين شاعرهاي كوهستاني همكار اديب هستند كه مي‌گويند:

چون پير شدي كارجوان نتوان كرد

كاري كه جوان مي‌كند- آن نتوان كرد

خوابي سبك، از رطل گران نتوان كرد

پيري است – نه كافري- نهان نتوان كرد

نزديك به هفتاد كتاب و كمي كمتر از ۱۰۰۰ مقاله نوشته‌ام و تقريباً ديگر هيچ آرزوئي ندارم- جز اينكه- حالا كه ديگر به قول پاريزي‌ها «آب به كرت آخر است» و ابويحيي سخت به قلع و قمع مواليد بعد از هزار و سيصد افتاده نمي‌خواهم به قول كرمانيها«داغ نخود بسوزانم» ولي به هرحال تنها آرزويم اين است كه يك روزي، باد خنك شنگ‌هاي با حاج عزيز و نسيم عصرهاي تل خاك سيد پاريز، بر مزار من نيز بوزد- و در زيرخاك، خاطره وزش بادهاي پاريز- را از لابلاي شاخ و برگ درخت‌هاي تاويق خاك سيد- كه پشت خانه ما درپاريز بود- در من زنده كند- همين و بس، كه به آهنگ لطيف سيما بينا خوش آواز نيمه كرماني نيمه بيرجندي:

نه هر ماه سحر- جانم ماه ماه سحر- روي تو داره

نه هركوه و كمر- جانم عزيز كوه و كمر- بوي تو داره

هرچند همين چند جمله آخر باز هم بوي قال الغزالي از آن بلند است- كه مولانا فرمود:

بوي كين، و بوي حرص و، بوي آز

در سخن گفتن بيايد چون پياز

تو خود كيستي كه در خور آن خاك پاك باشي- موجود ضعيف و ناتوان، آن طور كه حسن مطلع مقاله«كوهيه» ما را با حسن ختام مقاله ما را با شعر نظامي كوه همراه مي‌كند؟

يكي مرغ، بركوه، بنشست وخاست

بر آن كُه چه افزود و، زان كُه چه كاست

من آن مرغم و، اين جهان، كوه من

چو رفتم- جهان را چه اندوه من؟