نشسته ام به مكانى كه با تو بنشستم
كه ياد خاطره هاى تو مى كند مستم
ز دور، منظره اى را كه با تو مى ديدم
كنون به ياد تو بينم كه با تو پيوستم
بسم دريغ بود لحظه ها كه بى تو گذشت
به غيرِ آه، چه كارى برآيد از دستم؟
كجا روم كه منم شهروندِ شُهره عشق
ز كوى عاطفه پاى گريز خود بستم
تو بار صبر كه بر دوش من نهادى سخت
مگو چرا نكشيدم، نمى توانستم
چنان كه ماه بود پاى بندِ پرتو مهر
به مهرت اى مه تابنده سخت پابستم
كنار دوست نشستن به صحبت دلخواه
غنيمتى بسزا بود و من ندانستم
خوش است عالم وارستگى، اديب، كه من
ز دستبرد هوسها بدين سبب رَستم