skip to Main Content
لعل سخنگو

هر كجا بينم گلى، ياد آورم روى تو را
سنبل آرد پيش رويم تاب گيسوى تو را
نوگل شاداب را ديدم به رنگ و بوى تو
مى ‏روم در بوستان تا بشنوم بوى تو را
حالتى دارى به چشمانت كه بى ‏تابم كند
بر نتابم آن اشارت‏هاى ابروى تو را
كى توانم شد خريدار سر زلفى دگر
من كه نفروشم به صد جانانه يك موى تو را
راست بر دارم قدم را راه وصلت بى ‏خلاف
گر چه پيچاپيچ بينم كوى دلجوى تو را
صيد آهوگر كند كس كى به چشم آيد عجب؟
اى عجب صياد خود ديدم من آهوى تو را
التفاتم بر نثار طبع گوهر سنج نيست
چون دُرافشان بينم آن‏ لعل سخنگوى تو را
خوش بوَد گر بركنى اى عشق، بنياد هوس
كس ندارد در تقابل زور بازوى تو را
نازنينا! دوست مى ‏دارد «اديب» از جان و دل
نى همين روى تو را، بل دلنشين خوى تو را