يكي به مدرسه آمد ز امتحان مردود
كه دوش خويش ز بار تعب رها مي خواست
رگ فزون طلبي گرچه داشت كاهل بود
نخوانده درس ، فزوني و ارتقا مي خواست
ز بهر عقده گشايي وسيلتي مي جست
علاج دردِ درون را مگر دوا مي خواست
به فكر شاعري افتاد و شبه شعري چند
سخيف و سست به هم كرد و مرحبا مي خواست
سراغ انجمن شاعران گرفت و برفت
به محفلي كه اديب سخن سرا مي خواست
ولي نيافت در آن انجمن مجال ورود
كه اين مداخله بيجا و ناروا مي خواست
به يادم آمد از اين ماجرا مثالي خوب
خورندِ هر كه عطا، بيش از بها مي خواست
گداي قافله را ره به ده نمي دادند
نشان خانه ي ارباب و كد خدا مي خواست