skip to Main Content
  • شعر
مرگِ دوست؛ در رثای روانشاد دکتر صدیقی

دردا که شد خزان‌زده گلشن
گلزارِ ما به کامه‌ی دشمن
دردا که در بهارِ طرب‌خیز
آفت گرفت دامنِ گلشن
بلبل گلو دریده و قمری
سوری به‌خون نشسته و سوسن
آه از فسرده مشعلِ امّید
وای از نهفته اخترِ روشن
آه از شکستِ گوهرِ نایاب
وای از صلای غارتِ مخزن
در مرگِ دوست گریم و نالم
بیزار و سیر گشته من از من
گریم چنان‌که ژاله به کهسار
نالم چنان‌که دانه به هاون
نی من که شهر گرید و اقلیم
نی من که کوی نالد و برزن
در سوگِ این مصیبت دلدوز
هر موی بر تنم شده سوزن
گیتی به چشمِ من همه غمبار
گلشن به چشمِ من همه گلخن
رفت آن‌که بود حامیِ مردم
رفت آن‌که بود عاشقِ میهن
آن زادسروِ کوروش و دارا
آن یادگارِ آرش و قارن
آن سوگمندِ خونِ سیاووش
آن دل‌سپار فرّ‌ِ تهمتن
سیمرغِ زال‌پرورِ البرز
در قافِ ناز کرده نشیمن
والا خردگرای خردکیش
با دیوِ جهل پنجه‌درافکن
ذی‌فنّ‌ِ بی‌همال که بودی
سررشته‌دارِ شهره به هر فن
ایران‌پرست و معرفت‌اندوز
مردم‌شناس و نکته‌پراکن
دانش زِ سوگ اوست به‌سر کوب
حکمت زِ مرگ اوست به‌سر زن
در عرصه‌ی مجاهده نستوه
در پهنه‌ی مبارزه نشکن
سرسخت در عقیده چو پولاد
ستوار در اراده چو آهن
با خاص و عام جمله ادب‌خوی
با اهلِ علم جمله فروتن
یاریگر و صدیق مصدق
او را بهین وزیرِ معنون
مانا که بود نسبتِ اینان
چونان سپندیار و پشوتن
در بندِ زور ناشده تسلیم
از قیدِ علم ناشده تن‌زن
یکروی و نیک‌رویه به رفتار
یکرنگ و راست‌پویه به رفتن
فرهنگ را زِ شیوه‌ی تحقیق
دارنده بس حقوق به‌گردن
مردی صدیق و فردی صدّیق
صدقش به هر قبیله مبرهن
بودی دلیلِ فربهی جان
او را نشانِ لاغریِ تن
رفت آن بزرگوار که بگرفت
با لطفِ حق به مینو مأمن
خواهم من از خدای که او را
بارد هماره نور به مدفن
نامش به جای ماند و تابد
انوارِ علمش از همه روزن
باشد ادیب مردِ حماست
نی مرثیت‌سرای غم‌آکن
————
*این سروده با لحن گرم و پرطنین شاعر در مراسم سومین روز درگذشت روانشاد دکتر صدیقی در خانقاه صفی‌علی‌شاه خوانده شد.