تا من از منزلت عشق خبر يافته ام
افسر از حشمت شاهانه به سر يافته ام
دلم از بوى تو بشكُفت، كه چون غنچه گل
فيضها از دم جان بخش سحر يافته ام
در همه مدرسه ها قابل تحصيل نبود
آن حقيقت كه من از ميكده دريافته ام
ره به كالاى يقين كى برى از دكه زهد؟
كه من اين سود ز سوداى دگر يافته ام
چشم من، محو تماشاست كه در كاخ حدوث
نقش ديرينه به ديوار و به دريافته ام
تا شدم ژرفنگر، در دل درياى وجود،
از حقايق چه بسا، درّ و گهر يافته ام
فكر و ذكرم همه گه دُور زند گِردِ نگار
كه ز حسنش همه جا طُرفه صُور يافته ام
گر نئى مرد خطر، پاى منه در ره عشق
كه من اين باديه پر خوف و خطر يافته ام
طبعم ار چند بود معدن ياقوت و گهر
اين همه بهره به صد خون جگر يافته ام
به دو عالم نفروشم ز سرِ ناز، «اديب»
آنچه در محضر ارباب هنر يافته ام