skip to Main Content
ناز شست

هر آن كه خاطر آزادگان به دست آورد

ز خير محض، به چنگ آن چه بود و هست آورد

رخ شكست نبيند به روزگار آن كس

كه از شكسته ‏دلان خاطرى به دست آورد

بهار، توبه ‏شكن شد كه ابر رحمت دوست

زفيض، مژده به رندان مى ‏پرست آورد

مرا ز مردم خونريز مست، باكى نيست

چه‏ ها كه بر سرم آن چشم نيم مست آورد

ببست پاى دلم را به بندِ زلف دراز

چو غمزه با نگهش رو به بند و بست آورد

مبند دل به فراز و مدار غم ز نشيب

كه راه تجربه افزون بلند و پست آورد

طريق عشق و ارادت گزين، كز اين نيرو

توان به جبهه زورآوران شكست آورد

نشستْ، گل همه با خار و خون جگر گرديد

كه هر چه بر سرش آورد، هم نشست آورد

اديب چون ز پى نازنين غزالان رفت

به انجمن غزلى نغز، نازشست آورد

نظرات کاربران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.