skip to Main Content

چو يعقوب ليث آن گرانمايه مرد

 ز نيروى تازى برآورد گَرد

به حكم خلافت قلم دركشيد

 سوى فتح بغداد لشكر كشيد

سخن‏گسترى در ستايشگرى

 يكى چامه پرداختش زيورى

در آن چامه ايرانى پاكزاد

 به گفتار تازى زبان برگشاد

كز آن دم كه دشمن ظفر يار شد

 زبان درى سرد بازار شد

چو «يعقوب» چيزى از آن درنيافت

 پسندش نيفتاد و رخ بر بتافت

سراينده را گفت كاى نيكمرد

 بس انديشه بايد به هر كار كرد

چه بايد سخن راند با آن زبان

 كه من اندكى درنيابم از آن

به تازى كسم گر بخواهد ستود

 منش گفته هرگز نيارم شنود

كه از فهم آن سخت بيگانه ‏ام

 بود پارسى لفظ دردانه‏ ام

***

از آن پس گرانمايه گويندگان

 گشودند شعر درى را زبان

وزين گفته چون شعر سامان گرفت

 به نظم اندرون پارسى جان گرفت

سزد گر به يعقوب خوانى درود

 كه در بر رخ پارسى برگشود

نخستين هوادار شعر درى

 همو بود و شايد كه يادآورى